
باران از ساعتها قبل شروع شده بود؛ ریز، سرد، مداوم…
طوری که انگار از دل جنگل بخار میشد و دوباره میبارید.
سام و نوشین سه ساعت بود که در جادهی جنگلی گم شده بودند؛ جادهای که روی نقشه بود، اما انگار در واقعیت با هر پیچ، شکلش عوض میشد.
ماشینِ پراید سفید سام آهسته میان مه جلو میرفت. مه آنقدر غلیظ بود که نور چراغ جلو فقط چند وجب بیرون میزد و بعد دوباره قورت داده میشد.
روکش فرمان را چنان محکم فشار میداد که بندهای انگشتانش سفید شده بود.
نوشین گفت:
– «سام، بزن کنار… من حس میکنم داریم دور خودمون میچرخیم.»
صدایش آرام بود، اما زیرِ آن یک لرزشِ پنهان بود؛ لرزشی شبیه آدمی که در تاریکی چیزی را دیده اما جرأت نکرده بگوید.
سام نه نگاهش کرد، نه جواب داد. چشمش روی جاده قفل بود، روی این مه که انگار زنده بود.
گفت:
– «کنار کجا؟… ببین! هیچ جا جاده نیست جز همین…»
نوشین دوباره به آینهی بغل نگاه کرد. قطرات باران شیشه را میلغزاندند، اما در آن لحظه… فکر کرد چیزی میان درختها حرکت کرد.
اول خیال کرد سایهی یک درخت بود.
اما نه… بلندتر بود.
خمیدهتر.
و انگار از میان مه رد شد، نه پشت آن.
او آهسته گفت:
– «سام… یکی… اون وسط… رفت…»
سام تند گفت:
– «توهمه! از استرسه، قسم میخورم چیزی نیست.»
اما خودش آرام و بیصدا قفل در را پایین زد. انگاری ناخودآگاه.
گویی بدنش چیزی را فهمیده بود که زبانش نمیخواست اعتراف کند.
سام و نوشین تازه چند ماه بود عقد کرده بودند. امشب از مهمانی دوستانشان برمیگشتند. بحث کرده بودند، بحثی کوچک اما عمیق.
سام کمی زودجوش بود. نوشین کمی حساس.
هیچکدام هم انتظار نداشتند نیمهشب در جادهای که فکر میکردند بلدند، اینطور گیر کنند.
ساعت موبایلِ سام از دوساعت پیش گیر کرده بود.
آنتن نبود.
نقشه فقط میچرخید و میچرخید.
هیچ ماشینی از روبهرو نمیآمد.
فقط مه.
مهای که بوی خاک نمخوردهی قدیمی میداد… بویی شبیه چیزی که سالها زیر زمین مانده باشد.
ماشین پیچید و چراغها بر تنهی چند درخت پیر تابیدند؛ درختهایی که پوستشان از رطوبت باد کرده بود و مثل بدن پیرمردهای چروکیده به نظر میرسیدند.
ناگهان…
سام پایش را روی ترمز گذاشت.
وسط جاده…
چیزی ایستاده بود.
نه حیوان.
نه انسان.
قدی بلند، باریک، با بدنی که انگار از مه تراشیده شده بود.
چهره نداشت… فقط دو گودیِ تاریک بهجای چشم.
بدنش خمیده… استخواننما…
و دستهایی که بیش از حد دراز بودند، طوری که انگار از زیر آرنج شکسته و دوباره وصله شده باشند.
نوشین دستش را روی دهان گذاشت.
سام بیصدا گفت:
– «یا… خدا…»
موجود آرام به عقب کشید و وارد جنگل شد؛ اما وارد که نه… مه او را بلعید.
سام گاز داد.
شدید.
از وحشت.
و همان لحظه، صدای چیزی از سقف آمد.
تق… تق… تق…
مثل ناخنی که آرام روی فلز میکشد.
نوشین جیغ نزد. فقط سرش را چسباند به شیشهی جلو و نفسش بند آمد.
گفت:
– «سام… یکی… روی ماشینه…»
سام نگاهی سریع به سقف کرد. فقط لرزش جزئی دید. بعد جاده پیچ خورد و چیزی سنگین به سمت چپ ماشین وزنه شد.
سام از وحشت فرمان را بیشازحد چرخاند.
ماشین کمی از جاده منحرف شد… دوباره برگشت…
اما مه انگار همهچیز را قورت میداد.
حتی صدای موتور را.
وسط پیچ بعدی… صدا واضحتر شد.
دیگر تقتق نبود.
چیزی مثل خرناس… مثل نفس کشیدنِ کسی که ریه ندارد.
نوشین گریه میکرد:
– «سام… سام خواهش میکنم وایسا… بزن کنار…»
سام فریاد زد:
– «کــــجا وایسم؟ میخوای پیاده بشیم جلوش؟ بیا بکشمون؟ بسه… فقط دعا کن… فقط…»
اما دعا فایدهای نداشت؛ چون صدای خنده آمد.
نه خندهی انسانی…
نه خندهی حیوان…
خندهای که انگار یک نفر اول صدای خندهی انسان را شنیده و بعد ساختهاش… اما اشتباه… شکسته… ناقص…
مثل تکهتکه شدن صدا پشت یک دیوارِ ضخیم.
نوشین جیغ زد.
سام گاز داد.
ماشین پیچید.
و چیزی از کنار شیشه گذشت—چیزی سیاه، کشیده، با صورتِ خالی.
انگار همراهشان میدوید.
جاده ناگهان باریک شد.
سام سعی کرد ماشین را روی خط سفید نگه دارد، اما موجود به شیشهی سمت او چسبید.
فاصلهی صورتِ بیصورتش تنها چند سانتیمتر بود.
دهانش باز شد…
نه برای جیغ.
برای بو کشیدن.
سام از وحشت فرمان را کشید.
کنترل از دستش رفت.
– «نوشیـــــن!»
ماشین با چرخ عقب ضربه خورد.
نه از زمین…
از پشت.
انگار چیزی هلش داد.
به عمد.
ماشین سر خورد…
گِل زیر لاستیک پاشید…
سپس همهچیز یک لحظه ساکت شد:
نور چراغها روی مه قفل شد،
ثانیهای که دنیا ایستاد،
و درست روی شیشهی خردشونده…
موجود سیاه روی کاپوت خم شد و با حفرههای چشمش خیره شد.
نه خشم.
نه شادمانی.
فقط یک گرسنگی عمیق، قدیمی…
ماشین سقوط کرد.
دره تاریک بود.
نم باران همچنان میبارید.
و وقتی ماشین میان شاخهها خرد شد، مه به آرامی به پایین خزید…
و سایهی لاغر موجود، بیصدا روی سنگهای کنار جاده ایستاد.
گویی داشت گوش میداد…
تا لحظهای که آخرین ضربانِ آخرین قلب خاموش شد.
بعد آرام… خیلی آرام…
به دل جنگل برگشت.
مه پشت سرش بسته شد.
انگار هیچوقت نبود.