سایه سعدی
سایه سعدی
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

به جای کلمات بنشین- قسمت چهارم

روی ایوان دراز کشیده و سرم را روی پای گیتی گذاشته بودم. گیتی پرتقالی پوست کنده بود و عطرش فضای ایوان را گرفته بود. دستم را بالا بردم به این معنا که؛ به من هم پرتقال بده. بدون هیچ حرفی یک پر پرتقال توی دستم گذاشت. نوازش گرمای آفتاب و تصویر آسمان آبی و جیغ و داد دوقلوها در حیاط و طعم شیرین پرتقال دلم را در این گمشدگی گرم میکرد. یک هفته از آن روز گذشت و خبری از تماس هیچکس نشد. گرچه تظاهر میکردم منتظر نیستم و شدن یا نشدن این کار برایم اهمیتی ندارد، با هر زنگ تلفن گوش تیز میکردم و به گیتی اگر تلفن‌های طولانیش را تمام نمیکرد گلایه میکردم. الکی میگفتم؛ با تلفن کار دارم. قطع کن دیگه.

15 صدای زنگ در این هفته که یکی‌شان هم برای من نبود. روزنامه‌ها یکی درمیان چاپ میشدند و کم‌ترین چیزی که در آن به چشم میخورد، آگهی کار بود. همه چیز در حال تغییر بود و کسی دنبال متخصص نمیگشت. آن هم یک دختر با سابقه‌ی کاری در رژیم شاهنشاهی. برایم مهم نبود که توضیح بدهم همیشه در نشریات و روزنامه‌های مستقل که بودجه‌شان را از فروش و تبلیغات به دست می‌آوردند، کار میکردم، هیچ وقت حتی با وجود شرایط بهتر شغلی و درآمدی راضی نشدم در روزنامه‌های وابسته یادداشت‌های تملق آمیز از خانواده سلطنتی و یا بدون مشکل و روی روال بودن همه چیز در کشور بنویسم. کاری که بسیاری از همکارانم کردند، پول‌های هنگفت به جیب زدند و همان اواسط 58 بوی خطر که به مشامشان رسید، بارشان را بستند و رفتند. از همان 17 سالگی که برای اولین بار معلم دبیرستانم یادداشتم را به روزنامه‌ای داد تا چاپ کنند با خودم تصمیم گرفتم تا به چیزی از عمق وجود باور ندارم درباره‌اش نه بنویسم نه صحبت کنم. حالا بعد از این همه سال نتیجه اش شده بود 5 مصاحبه‌ی کاری ناموفق تنها بخاطر اینکه سابقه‌ی کار در رژیم سابق را دارم و یا برادرم روزگاری عضو گروه سیاسی بوده که این روزها تغییر ماهیت داده است. هرچه فکر میکردم این بلاتکلیفی و گذشت بی فایده‌‌ی روزهای جوانیم، مقصری نداشت. حداقل اگر داشت مقصرش من نبودم. امروز بعد از تعطیلی مدرسه‌ها برنامه داشتم بروم و به چند مدرسه سر بزنم. با این اوضاع دانشگاه‌ها که یا تعطیل بودند یا محل برگزاری تجمعات و میتینگ‌های سیاسی، کارهای فارغ التحصیلی راهم باید عقب می‌انداختم. یک لنگ در هوا مانده بودم و صبح تا شب کتاب میخواندم، دستمال گلدوزی میکردم و زورم به هرجای خانه که می‌رسید، تمیزش میکردم.

-بسه تو رو خدا عین افسرده‌ها یه هفته‌س به خودت میپیچی. آسمون به زمین اومده مگه؟ چیزی که زیاده کار.

از همان زاویه‌ای که سرم را روی پای گیتی گذاشته بودم نگاه عاقل اندری سفیهی به او انداختم. انگار خودش هم فهمیده بود حرف بیجایی زده که ادامه داد:

-منظورم اینه تا ابد که اینجوری نمیمونه. این همه بچه تو کوچه و خیابونن. اینا معلم نمیخوان؟ الان هی داره اتفاقای جدید میفته تو این مملکت. کی میخواد مردمو خبردار کنه؟ خبرنگار میخوان دیگه. نویسنده میخوان. یا اصلا یادت نیست اون روز رفته بودیم تظاهرات اون آقا بور خارجیه اومده بود داشت گزارش میگرفت هیچکس نمیتونست باهاش حرف بزنه، تو رو فرستادیم جلو مصاحبه کردی. خب الان کلی خبر هست که میخوان برسون به گوش اجنبی جماعت. کی بهتر از تو؟ غصه نخور بابا.

-ماماااان من جیش دارم.

صدای مریم دختر گیتی بود که با جیغ از آن سمت حیاط نیازش را به گیتی اعلام کرد.

-زهرمار جونم مرگ شده. صد بار نگفتم وقتی جیش داری باید بیای مثل بچه ادم در گوشم بگی. صدتا محل اونورتر هم خبردار شدن که. خرس گنده شدی. یالا خودت برو دسشویی.

-مامااان توروخدا.

-توروخدا و کوفت. پس فردا میخوای بری مدرسه من باید بیام بالاسرت؟ همون بابات شماها را رو لوس بار آورده. بشمار سه گفتم رفتی دستشویی اومدیا.

نیم خیز شدم.

-گیتی ولش کن من میرم باهاش.

دستش را جلویم گرفت.

-نه اصلا. خودش باید بره. صدبار یادش دادم. ادا اصولشه. (صدایش را بالا برد) رفتی یانه مریم؟

مریم غرغرکنان به سمت دستشویی کنار حیاط رفت و بعد صدایش ساکت شد.

-چی میگفتم. آها ( خیاری که خرد کرده بود نمک زد و یک دانه در دهانش گذاشت)والا خودمم دیگه نمیدونم چی به چیه تو این شلم شوربا. ولی نمیشه که بی هیچی هم. اون روز احمد میگفت گفتن کارمندای سابق وزارت خونه‌ها پاشن بیان سرکاراشون. والا بخدا. هرکی یه جایی ازاین مملکت کار میکرده قبلا که ساواکی نیست. مگه یکی دوتان که بگن بشین خونه. کم کم درست میشه.

-من کارمند مهر و امضازن نبودم گیتی. روزنامه نگار بودم. چه الان چه قبلا چه هرموقع همیشه روزنامه نگارها چوب دو سر طلان. اون موقع میزدن تو سرم که چرا مینویسی. الان هم بهم کار نمیدن که چرا اون موقع نوشتی.

-بهت برنخوره سارا. صدبارگفتم اون مقاله‌ت که سرش گرفتنت ببر نشون بده. خب خودت گوش نمیدی. وایسا پاش هم بخور.

-وای گیتی دوباره شروع نکن. صد بار گفتم خوشم نمیاد. من اون زمان که این مقاله رو مینوشتم روحم هم خبر نداشت یه روزی اینا میرن. کی فکرشو میکرد اخه. من اونو نوشتم چون باورش داشتم. خجالت نداره برم بکنمش دستمایه استخدام؟

گیتی دهان باز کرد چیزی بگوید که صدای جیغ مریم نگذاشت.

-مااااماااااان خیس شدم. خیس شدممممم.

از صدای جیغ‌های بنفش هر دو از جا جهیدیم و از لبه‌ی ایوان آویزان شدیم.

-از لوله آب منفجر شد مامان خیس شدمممم.

مریم سرتا پا خیس از دستشویی بیرون آمده بود و صدای پرفشار آب بخاطر شکسته شدن لوله به گوش میرسید. گیتی مثل همیشه که هول میشد اول سیلی به صورتش زد (خاک تو سرم) گویان و دوان دوان داخل رفت. من هم پشت سرش از پله‌ها پایین دویدم.

-سارا. برو تا کل خونه رو آب بر نداشته زنگ بزن مغازه احمد بگو پاشه بیاد. من برم ببینم چی شده.

-باشه.

به سمت تلفن دویدم. گیتی هول و مضطرب پابرهنه داخل حیاط رفت. صدای فریادها و نفرین‌هایش که مریم را هدف گرفته بود می‌آمد. یک دفعه چیزی به ذهنم رسید. چند قدمی که رفته بودم برگشتم و بدون اینکه از خانه بیرون بروم رو به حیاط داد زدم.

-گیتی. شیرفلکه رو ببند.

-شیرفلکه؟کجااااست؟

-کف حیاط دیگه.

دوباره به سمت تلفن برگشتم. گیتی با جیغ و دادهایش هولم کرده بود. شماره‌ی مغازه‌ی احمد یادم نمی‌آمد. سریع دفترچه تلفن را از زیر تلفن بیرون کشیدم و دنبال اسم احمد گشتم.

-خیلی سفته سارا. باز نمیشششه.

-انبر بنداز زیرش. با زور دست باز نمیشه.

همه‌ی این حرف‌ها را با داد و بیداد رد و بدل میکردیم تا صدایمان به هم برسد. صدای فشار آب حتی از این فاصله به گوش میرسید. بالاخره شماره احمد را پیدا کردم. بعد از دو بوق برداشت.

-الو.

-سلام احمد آقا. سارام. احمداقا این شیر...

-سارا خانم من مشتری دارم 5 دقیقه دیگه زنگ میزنم.

و قطع کرد.

گیتی: چی شدددد؟

مبهوت ماندم. فرصت نکردم بگویم نه. قطع نکن.

-قطع کرد.

-یعنی چی؟

-هیچی. دوباره میگیرم.

دستم را به سمت گوشی که بردم زنگ خورد.

-زنگ زد خودش... الو احمدآقا چرا قطع کردید. این شیر دستشویی که ترک داشت شکسته، همینجوری آب داره میپاچه. کل حیاطو اب برداشته. الان گیتی داره شیرفلکه رو میبنده ولی خیلی سفته بسته نمیشه. بعدم اونو ببندیم اب کل خونه قطع میشه. بچه‌ها بی آب نمیتونن سرکنن که. یه زحمت میکشید...

-اهم

صدای ناآشنایی پشت گوشی گلویش را صاف کرد.من که بی وقفه و یک نفس حرف میزدم سکوت کردم. با شک از صحت صدایی که شنیدم و احتمال خط روی خط شدن گفتم:

-الو؟

-سلام روزتون بخیر. خانم وحدت هستن؟

-شما؟

-من از دفتر روزنامه بامداد تماس میگیرم. میخواستم با ایشون صحبت کنم.

(ادامه دارد)


داستانداستان عاشقانهدهه شصتتاریخ معاصررمان
سایه ام. سایه‌ی سعدی. عاشق نوشتن و خوندن. یه عاشق ترسو که اومده اینجا به ترساش غلبه کنه. براتون داستان میگم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید