ویرگول
ورودثبت نام
سایه سعدی
سایه سعدی
خواندن ۷ دقیقه·۸ ماه پیش

به جای کلمات من بنشین- قسمت دوم

اولین چیزی که در ذهنم نقش بست همین بود.

«پس کو بارونی بلند مشکی؟»

آرام روی پاهایم ایستادم و تازه تفاوت قدی فاحش بین‌مان توی ذوقم زد. تقریبا برای دیدنش نیاز داشتم سرم را بالا بگیرم. حدودا 30 ساله میزد. با یک ژیله‌ی سورمه‌ای و پیراهنی که تا بالای آرنج آستین‌هایش را تا کرده بود. موهای فر حجیم و ته ریش کم پشت. از خیسی دستانش حدس زدم مشغول وضو گرفتن بود.

-خانم وحدت؟

از هپروت درآمدم. انگار تازه یادم افتاده بود چه دسته گلی به آب دادم. پرونده را بین دست‌هایم فشار دادم.

-بله. ببخشید من امروز قرار بود 2 اینجا باشم. یه مقدار دیر شد. خانم معین شماره شما رو به من دادن گفتن که برای نشریه جدیدتون...

-روزنامه

راه افتاد به سمت راهرو و من هم پشت سرش قدم برمیداشتم و بی مکث ادامه میدادم.

-بله برای روزنامه‌تون دنبال مقاله نویس هستید. من 4 سالی تو این حوزه کار کردم. یه سری نمونه کارهم آوردم...

چشم‌هایم را که دوباره به پرونده انداختم تازه فهمیدم گلدان خاکی چه بلایی بر سر مانتوی مشکی و بلندی که تن کرده بودم آورده. گردِ گچِ دیواره‌های گلدان، رنگ لباسم را تغییر داده بود. فکر این که تمام مدت اینطور ایستاده بودم و در اولین جلسه حضورم در محل کار جدید اینطور ظاهر شدم عصبیم کرد. با دستانم محکم به جای جای مانتو میکوبیدم که گرد گچ بلند شود، همچنان راه میرفتم و حرف میزدم.

-توی نشریه باور ستون ادبی رو مینوشتم، نشریه کتاب امروز ستون نقد رمان‌های کلاسیک داشتم، نشریه حرف نو درباره مسائل اجتماعی روز به فراخور زمان مقاله میدادم. یه مدت هم با استاد میرسعید کار میکردم. دستیارشون بودم تو روزنامه‌ی...

حس کردم صدای پاهایش دیگر نمی‌آید. سرم را از مانتویی که تازه داشت رنگ واقعیش را نشان میداد برداشتم و نگاهش کردم. روبه روی یک درب سفید رنگ ایستاده بود و به دست درهوا مانده‌ام برای فرود آوردن یک ضربه دیگر به مانتو با اخم نگاه میکرد. دستم را آرام پایین آوردم. با همان اخم نگاهش را پایین انداخت. در را باز کرد.

-بفرمایید.

با قدم‌های آهسته وارد اتاق شدم.

-نیاز نیست در رو ببندید.

در را رها کردم. رو به رویم؛ یک اتاق بی پنجره و کم نور. یک میز شلوغ پر از کتاب و کاغذ. روی دیوارها عکس‌های از شخصیت‌های مختلف سیاسی ایران و جهان که تقریبا یک سمت و سو داشتند. کاغذهای یادداشت کوچک و بزرگ چسبیده در کنار هم. یک تلویزیون سیاه و سفید قهوه‌ای رنگ. مقدار زیادی خرت و پرت و کاغذ و منگنه و پانچ و ... جای جای خالی اتاق هم طبقات روزنامه‌هایی که با نخ شیرینی روی هم بسته شده بودند و کتاب‌هایی با جلد بزرگ، بی نام و نشان.

خودش رفت و پشت میز شلوغ نشست. تازه چشمم به ماشین تایپ مشکی نونواری افتاد که روی میزش بود. برعکس همه‌ی اشیای اتاق که بوی کهنگی میداد، تمیز و روغن کاری شده و سرحال به نظر میرسید.

-بفرمایید بنشینید.

نگاه سرگشته‌ای انداختم. تک صندلی فلزی سبز رنگ وسط آن شلوغی تازه به چشمم آمد. نشستم. گوشه‌ی سمت چپ مانتو هنوز یک رد گچ داشت. دستم را بالا بردم تا بتکانمش. ناخودآگاه زیرچشمی نگاهش کردم. دولا شد و از جایی که من ندیدم یک فلاسک با دو عدد استکان و یک سینی کوچک بیرون آورد. اول مقداری آب جوش روی یک دستمال سفید و تمیز ریخت و لیوان‌ها را با صبر تمیز کرد. بعد چای کیسه‌ای را درون فلاسک انداخت.

-پشت سرتون یه فرم هست. اون رو پرکنید لطفا.

به پشت سرم نگاه کردم. دیوار یک فرورفتگی طاقچه مانند داشت و روی انبوه کتاب‌ها، چند ورق کاهی روی هم گذاشته شده بود. یکی از ورق‌ها را برداشتم. خودکار را از اعماق کیف دستی بزرگ و مشکی رنگم که یادگار رضا بود بیرون کشیدم. تمام این دقیقه‌ها حس میکردم زیرنگاه اخم‌آلودش بررسی می‌شوم، اما چیزی در درونم نمیگذاشت که سرم را بلند کنم و این فرضیه را بی‌آزمایم.

در کمال آرامش یک دقیقه‌ای به سوالات پاسخ دادم. اما نه کامل. همان چیزی که واهمه‌اش را داشتم در قدم اول سراغم آمده بود. همان چیزی که ماه‌ها بود ذهنم را مشغول کرده بود و ترسش باعث شده بود تا همین امروز به دنبال هیچ کاری نروم. خسته بودم. روحم و کالبدم از این همه فکر بی نتیجه خسته بود. تا همین لحظه هم سیل اتفاقات پیش بینی نشده باعث شده بود نتوانم خوب به ترسم فکرکنم. آخرسر دست به دامن بی بی شدم. گفتم برایم نذر کند. آخرین سنگرم در زندگی در هر مشکلی نذرهای بی بی بود و بس. تصمیمم را گرفته بودم. مرگ یک بار و شیون یک بار. تا آخر عمر که نمیتوانستم خانه نشین باشم. به جای گوش دادن به روایت‌های ضد و نقیض آدم‌ها دلم را به دریا زده بودم. رو به روی آدرس بستگان، جلوی نام رضا نوشتم «فوت شده». با اینکه در اعماق وجودم باور نداشتم نباشد. من مطمئن بودم رضا زنده بود. زنده بود و بازمیگشت.

-تموم شد؟

سرم را با سرعت بالا آوردم. نفهمیدم چقدر زمان گذشته که سپهری به حرف آمده. نفهمیدم که از یاد رضا در مردمک چشمانم یک حلقه‌ی اشک نشسته. صدایم را صاف کردم.

-بله.

بلند شدم و کاغذ را روی میزش گذاشتم و نشستم. دستانم یخ کرده بود و خودکار را در آن میفشردم. سپهری با همان اخم، فرمم را مرور میکرد.

-من همه‌ی جاهایی که کار کردم رو ننوشتم. بیشتر جاهایی که ثابت کار میکردم نوشتم. وگرنه خیلی جاها هم مقاله میفرستادم براشون. این پوشه...

دوباره ایستادم و پوشه را روی میزش گذاشتم. وقتی اضطراب داشتم دلم میخواست بیشتر حرف بزنم تا کمتر صدای ذهنم را بشنوم.

-تو این پوشه یکی دو نسخه مقاله از هر روزنامه و نشریه و ماه‌نامه‌ای که براشون یادداشت نوشتم هست.

بدون هیچ عکس العملی پوشه را باز کرد و شروع به تورق کرد. به یک صفحاتی که میرسید، چندثانیه مکث میکرد و برخی ورق‌ها را ندیده کنار میزد.

-مقاله سیاسی هم دارید؟

آب دهانم را قورت دادم.

-نه. من یه مدت مقاله اجتماعی مینوشتم. سیاسی نه.

بدون اینکه سرش را بلند کند نگاهش را به من برگرداند. حس میکردم دست‌هایم می‌لرزد. یاد آن روز کذایی، آن مردان درشت هیکل با سبیل‌های از بناگوش در رفته و کراوات‌های بد رنگ، آن اتاق نمور و تاریک و من که بی‌هوا ربوده شده بودم و نمیدانستم کجا هستم و از من چه می‌خواهند، هر بار رعشه به اندامم می‌انداخت. سرد بود. خیلی سرد. صدای یکیشان توی گوشم هنوز زنگ میخورد « سیاسی هم که مینویسی. اخه جوجه دانشجو. تو رو چه به این ***خوریا. تو الان باید تو مطبخ قرمه سبزیتو بار بذاری و چارتا توله پس بندازی. واسه ما سیاسی نویس شدی؟» و صدای سیلی که آنقدر بی هوا و بلند بود که باور نمیکردم با صورت من برخورد کرده باشد. سیلی بعدی و سیلی بعدی.

-خانم. خانم...

به خودم آمدم. سپهری با یک لیوان پلاستیکی قرمز رنگ رو به رویم ایستاده بود. خم نشده بود. اما لیوان را به سمت من گرفته بود و از اخم‌هایش خبری نبود. میلرزیدم و مطمئن بودم که رنگم مثل همیشه رنگ گچ‌های همان گلدان شده است. لیوان را گرفتم و بدون اینکه بدانم چیست سرکشیدم. آب بود. با تعدادی قند.

-بهترید؟

شاید برای اولین بار مستقیم به چشمانش نگاه کردم. دو تیله‌ی میشی رنگ و بی احساس. بدون حرف سر تکان دادم. برگشت و سینی چای را رو به رویم گرفت. لیوان گرم را برداشتم و آرام تشکر کردم.

-ظاهرا خیلی حالتون مساعد نیست. من سوالی ندارم. اگر خودتون نکته‌ای ندارید، چای تون رو که میل کردید میتونید برید. باهاتون تماس میگیریم.

تلخندی زدم. تقریبا مطمئن بودم که قبولم نمیکنند. حتما در ذهنش یک دختر ماجراجوی بی عرضه بودم که از پس یک مصاحبه ساده بر نمی‌آمد. لیوان چای را کنار پایم روی زمین گذاشتم. هرچه بود نمیخواستم بی عرضه تلقی شوم.

-نه. فقط عذرخواهی میکنم که اینطوری شد. بخاطر اضطراب مصاحبه نبود. یادآوری چیزی باعث شد یه کم به هم بریزم. راستش من برای گرفتن یه شغل نه خوب بلدم حرف بزنم، نه خیلی از رزومه‌م و کارهایی که کردم حرف بزنم. حرف من نوشته‌هامن. که فکرکنم فرصت نکردید مطالعه کنید.

بلند شدم. نمیدانم چطور خودم را کنترل کرده بودم. آرام پرونده‌ام را بدون صحبتی از روی میزش برداشتم. خسته نباشیدی زیر لب گفتم و بیرون زدم.

هوا سرد بود. تا خانه اشک ریختم. بخاطر عقوبت گناهی که مرتکب نشده بودم.

(ادامه دارد)

داستانداستان عاشقانهرماندهه شصتتاریخ معاصر
سایه ام. سایه‌ی سعدی. عاشق نوشتن و خوندن. یه عاشق ترسو که اومده اینجا به ترساش غلبه کنه. براتون داستان میگم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید