سایه سعدی
سایه سعدی
خواندن ۹ دقیقه·۵ ماه پیش

به جای کلمات من بنشین- قسمت ششم

دستانم ناخودآگاه می‌لرزید. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. در عرض چندثانیه حس کرده قطره‌های عرق روی بدن سرد و بی‌جانم آنقدر راه گرفته اند که ممکن است ردشان از روی لباس روشنم معلوم شود. نمیخواستم به پرونده پیش رویم نگاه کنم. اما نمی‌توانستم. انگار چشمانم قفل شده بود. در آن روزهای سیاه چندبار سعی کرده بودم میان آن همه ترس و درد ببینم که جاوید (بازجوی ساواک) چه کلماتی را تند و با شتاب به آن اضافه می‌کند؟

فکر میکردم او و کلماتش قاضی میزان عمر منند. که در همین دخمه‌ی سیاه و تاریک تمام شود یا راهی به بیرون و ادامه‌ی زندگی داشته باشد. بوها، صداها، فریادها حتی درد گوش ناشی از سیلی‌های دستان بزرگ مردانه انگار همه یک جا برگشته بودند. فحش‌های رکیکی که در آن سن حتی معنای خیلیشان را نمی دانستم. بوی تن مردان قوی هیکل که نزدیک شدنشان به من از هر شکنجه‌ای زجرآور تر بود. منی که در تمام عمرم سهمم از حضور یک مرد آغوش‌های گرم و حمایتگرانه‌ی رضا بود که آن هم از دستم رفته بود. ریشه‌ی موهایم. گیس بلند بافته‌ای که بعد از 2-3 روز پریشان شده بود ولی همچنان افسار راه بردنم در آن راهروهای تاریک بود. همان گیس بلندی که یک روز بی رحمانه با قیچی زمختی جدایش کردند و گفتند برای عزیز می‌فرستند. تا بلکه زبان باز کنم و چیزی بگویم که به دردشان بخورد.

سرم درد میکرد. گوش‌هایم سوت میکشید. حس میکردم همین حالاست که در باز شود و جاوید و دو مرد درشت هیکل دیگر وارد شوند و روی زمین به سمت همان دخمه تاریک که هیچ وقت نفهمیدم کجا بود بکشانندم.

دستم را با سرعت روی سرم گذاشتم. بی حواس به استکان چایی که دستم بود و رها شد و شکست.

صدای شکستن استکان همان شوکی بود که به حالم آورد. همانطور که دستانم روی سرم بود، تازه فهمیدم صورتم از اشک و عرق خیس است و سپهری رو به رویم با نگرانی جملاتی می‌گوید که انگار صدایی از چاه در آمده است. نمی‌شنیدم. نه فقط بخاطر دست‌هایم. سرم دوران داشت و کلمات در ذهنم معنی خود را از دست داده بودند. حتی اگر می‌شنیدم نمیفهمیدم.

سقوطم در چاه آن ده روز بعد از یک سال و نیم تلاش برای بازگشتن به زندگی عادی و فراموشی حداقلی، آخرین چیزی بود که فکر میکردم با ورود به دفتر روزنامه اتفاق بیفتد. منی که نشانه‌ها را ناچار با خود حمل میکردم اما نمیخواستم دوباره اسیرشان شوم. منی که از روز بعد از آزادی نگذاشته بودم موهایم بلند شود. منی که هر دستی به سمت موهایم و سرم میرفت ناخودآگاه از جا می‌جهیدم. منی که میدانستم دیگر نمیتوانم به زندگی سابقم برگردم اما نمیخواستم در آن چاه هم بمانم. چرا باید دوباره برگردم؟ چه کسی من را دوباره در آن سیاهی پرت کرده بود؟ چرا این پرونده روبه رویم بود. چرا کسی باید با من این کار را میکرد؟ برای چه؟ به چه قیمتی؟ برای رسیدن به پاسخ چه پرسشی؟

به چه حقی در گذشته‌ی من کنکاش شده بود؟ مگر کجا آمده بودم؟ اینجا مگر یک دفتر روزنامه‌ی ساده نبود؟ چرا باید اینقدر مته به خشاش می‌گذاشتند. مثل همیشه غم انباشته‌ام داشت به خشم تبدیل میشد. نمیتوانستم این حمله‌ی ناگهانی از سمت کسی که هدفش را نمیدانستم، تاب بیاورم. همانطور که دست‌هایم روی سرم بود و به جلو خم شده بودم کمی سرم را بلند کردم و به سپهری نگاه کردم.

بی توجه به شکستن استکان برخلاف عادتش به من نگاه میکرد و دیگر حرف نمیزد. وقتی چشمانم را به صورتش دوختم، اول تاثیر چشم‌های خشمگینم را در چشمانش دیدم و بعد سریع نگاهش را پایین انداخت. میدانستم مثل همیشه که فشار عصبی دارم، چشم‌هایم کاسه‌ی خون میشود. دوست داشتم از جا برخیزم و جزء به جزء وسایل اتاق را خرد و خاک شیر کنم. زور زیادی در جسمم بود که دنبال تلافی میگشت. انگار میتوانستم به آن اتاق تاریک برگردم و یک تنه با دست‌هایم جاوید را خفه کنم. بدون هیچ وسیله‌ای صدای شکستن استخوان‌های گردنش را زیر دستم حس کنم. چرا؟ این سوال مدام در ذهنم میگذشت. این جوان اتوکشیده‌ی مقابلم با ظاهر مورد پسند این روزهای مردم چه از جانم میخواست؟ چه میفهمید پشت این کاغذهای ساده چه رنجی برای یک دختر جوان مانده بود؟ اصلا پرونده من دست او چه میکرد؟ با آوردنش چه چیز را میخواست ثابت کند؟ مگر من چیزی بیشتر از یک دختر جوان فرهنگی نویس بودم که با علم به این موضوع مرا برای مصاحبه دعوت کرده بودند؟ این بازی‌های بچگانه با روح و روان من برای چه بود؟

عقل و منطقم در آن لحظه به هیچ سوالی پاسخ نمیداد. تنها خشم بود و هیجان منفی که افسارم را در دست گرفته بود. از جا جهیدم. سپهری نیز ناخودآگاه اما بسیار آرام تر از من از جا برخاست. مثل کسی که میخواهد مهمانی را بدرقه کند. پرونده را چنگ زدم و نزدیکش شدم. چهره‌‌ای پریشان و خیس با رنگ پریده و چشم‌های سرخ از عصبانیت رو به روی چشم‌هایش بود. با فاصله‌ای کم که معذبش میکرد اما همچنان نگاهش را پایین دوخته بود.

-شما کی هستید؟ چی از جون آدما میخواید؟ فکر میکنید خیلی با اونا فرق دارید؟ فرقتون چیه؟ هیچی. شما هم دنبال هدف‌های خودتونید. خوشتون میاد آدما رو ضعیف و مستاصل ببینید. خوشتون میاد که حس قدرت کنید. شیفته‌ی اینید که به آدما بفهمونید از جیک و پوک زندگیشون خبر دارید که ازتون بترسن. پشت اون چهره‌های خشک و عبوس و بی روح با رفتارهای پیچیده‌ی نمایشی یه دیکتاتور دیگه است که مشکلش فقط اینه قدرت دست خودش نبوده.

سپهری کم کم نگاهش را بالا آورد. چشمانش را ریز کرد و به من که هرلحظه صدایم بالاتر میرفت نگاهی انداخت. چند قدم عقب رفت و به دیوار کنار در تکیه داد. من هم چند قدم جلوتر رفتم. انگار نیاز داشتم فریادهایم را از فاصله‌ای نزدیک برسرش بزنم.

-شما چه میفهمید این ده روزی که برای شما شده یه پرونده 20-30 صفحه ای یعنی چی؟ فقط بلدید شعار بدید و خودتون رو نماینده‌ی همه‌ی خوبی‌های عالم بدونید. چمیدونی یه دختر 19-20 ساله رو چهار تا مرد قلچماق از وسط خیابون بردارن و ده روز ببرن جایی که حتی ندونه کجاست یعنی چی؟ 10 روز نذارن یه ساعت آروم چشماشو روی هم بذاره، با رکیک‌ترین حرفایی که شاید تو عمرت نشنیدی باهات حرف بزنن، تحقیرت کنن، بگیرنت زیرباد کتک، تهدیدت کنن، هر لحظه یه خبر دروغ وحشتناک درباره خانواده‌ت بهت بگن تا تحت فشار قرار بگیری یعنی چی؟

نمیتوانستم جمله‌‌ی بعدی که در ذهنم بود به زبان بیاورم. ماهیچه‌های گلویم هم برای یادآوری آن خاطرات عذاب آور درد میکردند. تمام فشار روحم را بر چشمانم آوردم که با یک پلک ده‌ها قطره اشک را یک دفعه خالی کرد.

-چه میفهمی دختری که تا اون لحظه‌ی عمرت حتی به یه مرد نزدیک نشده، لای چهار پنج تا مرد بی شرف هر روز از صبح تا شب بازخواست بشه. تحقیر بشه، هر بلایی دلشون میخواد سرت بیارن ولی تو نهایی ترین صدای فریادت هم به کسی نرسه یعنی چی؟

سرش را با ضرب بالا آورد. با اخم‌هایی که عمیق شده بود به سمت در جهید و آن را بست. بعد آرام به آن تکیه داد. چرا حرفی نمیزد؟ من را اما هیچ چیز متوقف نمیکرد.

-بوی تنشون، بوی سیگارشون، دستای داغ و خیس از عرقشون، چشمای وق زده و دندونای زرد، آدمایی که عادتشون این بود قبل از اومدن تو جلسه بازجویی دخترها مست کنن. که حتی توی اون بی پناهی از معدود جمله‌های مهربانانه‌ای که توی گوشت میگفتن عوق بزنی. واقعا عق بزنی.

فکش منقبض شده بود. دستش که به دستگیره‌ی در مانده بود، از شدت فشار سفید شده بود.

-آخرش هم بدون هیچ جوابی، با هزار و یک سوال ولت کنن به امون خدا. تو بمونی و کابوسات، زندگیت که دیگه زندگی نمیشه. خنده هات که دیگه خنده نمیشن. تو بمونی و هزار و یک حرف که جرات نمیکنی به نزدیک ترین آدمات بزنی.

جمله‌ی آخر ته توانم بود. دستم را چرخاندم که صندلی را پیداکنم. بی جان تر از آن بودم قدم از قدم بردارم. صندلی را که دور دیدم روی زمین فروریختم. سپهری اما هنوز همانجا بود. همانطور دستش را به دستگیره در فشار میداد و به زمین چشم دوخته بود. نفس که کم آوردم و به سرفه‌های ممتد افتادم، تازه انگار متوجهم شد. تشنه بودم. تصور کردم برای بار دوم قرار است آب قند رو به رویم بگیرد. اما به سمت جعبه دستمال کاغذی رفت. خالی بود. گیج دور خودش میچرخید. به سمت میزش رفت. چون پشت به میز نشسته بودم نفهمیدم چه میکند. صدای سرفه‌هایم آنقدر بلند بود و شدید که هول شده بودم و دنبال هوا میگشتم. برگشت. آرام دو زانو روی زمین نشست. بشقابی را روی زمین گذاشت. کاغدی را برداشت و یکی دو دقیقه با دقت کمی جلوتر از من تکه‌های کوچک استکان شکسته را روی کاغذ ریخت. به آرامی آن را مچاله کرد و بیرون رفت. در را محکمتر از حالت عادی بست. به بشقاب سفید و تمیز نگاه کردم. یک لیوان آب بود با یک دستمال پارچه‌ای سفید. آب را سر کشیدم. همانطور روی زمین به نقطه‌ای خیره شده بودم و لحظات پیش را باور نمیکردم. انگار سارای دیگری از من برخاسته بود، من را کشته و جای من طوفان کرده بود.

هرچه میگذشت بیشتر متوجه میشدم چه کرده بودم و چه گفته بودم. دمای بدنم کم کم به حالت عادی برمیگشت. لرزش دست‌هایم کمتر شده بود. اما موهای خیس از عرقم که به کف سر و اطراف صورتم چسبیده بودند کلافه‌ام میکرد. گره روسری را باز کردم و نفس کشیدم. دستمال را برداشتم تا دور گلویم بکشم. دستم میان راه متوقف شد. دستمال سفید و دور دوزی شده زیبایی بود. به نظر شخصی می آمد. حیف بود. دلم نیامد آلوده اش کنم. چه کرده بودم؟ چطور توانسته بودم حرف‌هایی که حتی به گیتی، حتی به عزیز، حتی به صمیمی‌ترین دوستم نیکی، نگفته بودم حالا به مردی که مجموعا دوبار دیده بودمش بگویم؟ آن هم آن حرف‌ها. آن قدر صریح و بی پرده. درباره من چه فکری میکرد؟

به سختی از جا بلند شدم. باید آبی به دست و صورتم میزدم و خودم را در آینه میدیدم. شکی نبود که وحشتناک شده بودم. هنوز هق هق داشتم و نمیتوانستم بی صدا نفس بکشم. دست به دیوار به سمت در رفتم. میترسیدم زمین بخورم و آبرو ریزی دیگری راه بیندازم.

در را باز کردم.

پشت در بود. خیلی نزدیک. مثل کسی که بخواهد فالگوش بایستد. در که بی هوا باز شد جاخورد و عقب رفت. نگاهی سریع به من انداخت. دهانش باز شد که چیزی بگوید اما نگفت. احتمالا باید منتظر میماندم تا حرفش را بزند اما نمیخواستم بیشتر از این با آن قیافه‌ی به هم ریخته بمانم.

-ببخشید. کجا میتونم به صورتم آب بزنم.

-این سمت... نه این سمت.

اول سمت راستش را حواس پرتی نشان داد. بعد مکث کرد و دری چند قدم آنورتر از اتاق در سمت چپ را نشان داد.

دستم را از دیوار جدا نکردم. در سفید رنگی را باز کردم. تمیزی غیرمعمول محیط پیش رویم متعجبم کرد. گلدان کوچکی کنار آینه سرویس. حوله آبی روشن و مرتب. و مسواک. مسواک در محیط کاری؟ در را که می بستم دیدم همانجا ایستاده و نگاهم میکند. به محض اینکه متوجهش شدم دستپاچه داخل اتاق برگشت.

رو به روی آینه که ایستادم در مواجهه با چهره‌ی ملتهب و ویرانم تنها یک جمله به ذهنم خطور کرد: برای همیشه باید با کار محبوبم خداحافظی میکردم.


ادامه دارد...


رمانعاشقانهرمان تاریخیرمان عاشقانه
سایه ام. سایه‌ی سعدی. عاشق نوشتن و خوندن. یه عاشق ترسو که اومده اینجا به ترساش غلبه کنه. براتون داستان میگم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید