ویرگول
ورودثبت نام
سایه سعدی
سایه سعدی
خواندن ۱۱ دقیقه·۷ ماه پیش

به جای کلمات من بنشین- قسمت پنجم

ناگهان قلبم به تپش افتاد. تماسی که یک هفته منتظرش بودم و امروز قیدش را زدم، بالاخره اتفاق افتاد. هرچند در شرایطی نابسمان. ذوق و هیجان و اضطراب به هم آمیخته بود. بی درنگ جواب دادم.

-خودم هستم بفرمایید.

-عصر بخیر خانم وحدت امکانش رو دارید برای فردا دوباره تشریف بیارید دفتر روزنامه؟

-ساراااااااا. چی شد؟ احمد چی گفت... عه یه دقیقه آروم بگیر من آب بکشمت نجس کردی همه زندگی رو.

صدای غرغرهای گیتی و جیغ و گریه‌های مریم که سعی داشت از دست گیتی فرارکند به وضوح می‌آمد و خداخدا کردن‌هایم برای اینکه به پشت گوشی نرسد، به نظر بی فایده بود. شک کردم که درست شنیدم یانه.

-ببخشید متوجه نشدم. دوباره بیام کجا؟

-دفتر روزنامه

گیتی: سارااااااا. من هرچی زور میزنم این شیرفلکه بسته نمیشه. بیا کمک.

سارا: برای مصاحبه مجدد؟

پشت خط: یه جلسه داشته باشیم یک سری صحبت‌ها هست که لازمه انجام بدیم.

بین این همه سر و صدا فقط صدای زنگ خانه را کم داشتم.

گیتی: سااااارا بیا درو بازکن فکرکنم محموده.

سارا: آخه من هفته‌ی پیش با آقای سپهری صحبت کردم. یعنی مصاحبه کردیم. مسئله‌ی دیگه‌ای هست؟

نمیخواستم نروم. میخواستم مطمئن بشوم مرا می‌خواهند. از امیدواری پوچ بیزار بودم. از طرفی نمیخواستم طوری سریع جواب بدهم که متوجه بشوند چقدر به این کار نیاز دارم. گرچه واقعیت همین بود.

-بله

گیتی: ساراااا. بیا دیگه. خدا بگم چی کارت نکنه.

صدای زنگ پشت هم می‌آمد. نیم خیز شدم و خودم را در دیدرس گیتی قرار دادم و سعی کردم با حرکات اشاره بفهمانم تلفن مهمی دارم تا کمتر سروصدا کند. گیتی که مطمئنا از آن فاصله هیچ چیز از حرکات من نمیفهمید همانطور که سعی میکرد مریم را لای یک چادر رنگی تمیز بپوشاند تا برهنه نچرخد گفت:

-وا. چرا بال بال میزنی. میگم بیا برو درو باز کن. کشت خودشو.

بی فایده بود. سعی کردم روی صحبتم تمرکز کنم.

-ببخشید شما از آقای سپهری سوال کنید، ایشون هم رزومه من رو دیدن، هم جلسه داشتن با من. تو اون جلسه برداشت من این بود من مناسب نیستم برای کاری که شما میخواین. یعنی راستش از برخورد ایشون همچین حسی کردم. برای همین خیلی درباره کار صحبت نکردیم. ایشون ظاهرا ستون نویس سیاسی میخواستن، منم سیاسی نویس نیستم. گفتم بهشون.

-بنده سپهری هستم.

وای. سارا سارا. چه کار کردی؟ البته تشخیص صدای کسی که سر جمع چند جمله با او صحبت کرده بودم در این شلوغی کار آسانی نبود اما حداقل میتوانستم قبل از شروع، نامش را بپرسم.

-ببخشید به جا نیوردم.

صدای زنگ قطع شده بود و گیتی با کسی که نمی دیدم سلام و علیک میکرد. مریم از فرصت غفلت گیتی استفاده کرده و چادر رنگی را از دورش باز کرده بود و برهنه دور حیاط میدوید و چادر را بالای سرش تاب میداد. منظره خنده داری بود.

-خواهش میکنم. لطفا اگر امکانش رو دارید فردا ساعت 3 روزنامه باشید که درباره روند همکاریمون صحبت کنیم. خدانگهدار.

فرصت نکردم خداحافظی کنم. لبخند روی لبم خشکید. نگاهی به گوشی تلفن کردم.

-آدم بی ادب. چه وضع برخورده؟ چرا اینجوری کرد؟ مثل انسان‌های متمدن بگو بیا میخوایم درباره کار صحبت کنیم. خب الان یعنی چی؟ یعنی میرم که مشغول بشم؟ یعنی قبولم کردن؟ اینکه نگفت قبولم کردن. ولی خب اگه قبولم نکردن برای چی باید درباره روند همکاریمون صحبت کنه؟ اه. خب چرا سوال نکردم.

گوشی را که هنوز در دستم بود آرام بر سرم کوبیدم. آمدم از جایم بلند شدم که هیبت گیتی بالای سرم ظاهر شد.

-به خدا که حقشه بزنم نصفت کنم.

صدای فوران آب قطع شده بود. سرم را کمی کج کردم. مریم مثل موش آب کشیده در چارچوب در لبخند میزد و منتظر اذن گیتی برای ورود بود. به نظر مشکل در زمانی که حواس من جای دیگری بود حل شده بود.

سارا: قطع شد.

گیتی: بله. پسر زهره خانم نذری آورده بود. گفتم اومد تو شیر فلکه رو بست.

تمام این جملات را شبیه یک شیر ماده آماده‌ی حمله به زبان می‌آورد. برای خلاصی از دستش چاره‌ای نداشتم تا خبر رسیده را با کمی تغییر بازگو کنم تا بلکه هیجان ناشی از شنیدنش گیتی را از خیر بازخواست کردنم بگذراند. از همانجا که نشسته بودم سرم را با شیب زیادی بالا گرفتم. از نوک موهای حنایی رنگش آب میچکید و با آن اخم‌ها و دست‌های به کمر زده و دندان‌هایی که روی هم میسایید هیبتش خنده دار بود. حداقل برای من که از کودکی با او بزرگ شده بودم. در یک حرکت مثل یک خرگوش کوچک در کمین پلنگ، از جا جهیدم و دستانم را دور گردنش حلقه کردم و با صدای جیغی که برای خودم هم غریبه بود فریاد زدم.

-قبولم کردنننننننن گیتی. از دفتر روزنامه زنگ زدن. قبوووووووووووووووولم کردن.

گیتی چندثانیه‌ای همانطور بهت زده ماند و بعد با شدت من را از خودش جدا کرد. در چشمانم زل زد و گفت:

راست میگی سارا؟

-به جون تو

در عرض چندثانیه شادی غیرقابل وصفی صورتش را گرفت. محکم در آغوشم گرفت و با اصواتی نامفهوم چند دور روی هوا چرخاندم.

در همان چرخ‌های کوتاه هزار نذر و نیاز کردم که این خواستن واقعی باشد. وگرنه گیتی اگر میفهمید کلکی در کار است همینطور روی دست هایش میچرخاندم و به دورترین نقطه‌ی ممکن پرتابم میکرد.

.

دوباره رو به روی همان ساختمان بودم. این بار برای جلوگیری از هر برخوردی که باعث شود رنگ مانتوی مشکیم، به سفید تغییر پیدا کند، یک مانتوی بلند نخودی رنگ با روسری مشکی ساده و بلندی سر کردم. وارد شدم. ساختمان درست مثل دفعه‌ی پیش شلوغ و پر رفت و آمد بود. این بار بخاطر آشنایی با محیط بدون فوت وقت پله‌ها را گرفتم و بالا رفتم. چند نفس عمیق کشیدم. در زدم و بدون صبر کردن وارد شدم. راهروی شیشه‌ای را پشت سرگذاشتم و پشت اتاق سپهری ایستادم. دوبار به در کوبیدم.

-مجتبی... صد و ده بار گرفتم این اصلاحا تا نخوره نمیدم بره زیر چاپ...باز رفتی فعل و فاعلشو عوض کردی سریع آوردی...

در باز شد و کلماتِ آخرِ صدای بلند اما خفه‌ی پشت در واضح به گوشم رسید. چند ثانیه درست خیره به چشم‌هایم پلک زد و بعد نگاهش را پایین انداخت و اخمش را که انگار مثل عینک بالای سرش گذاشته بود دوباره به چشم‌هایش بازگرداند.

سارا: سلام.

سپهری: سلام. ببخشید خانم. فکرکردم همکارمون اقای مظاهری پشت در هستن. بفرمایید.

خودش بدون درنگ به داخل اتاق بازگشت. داخل شدم و داشتم در را میبستم که...

-در رو بذارید باز بمونه لطفا.

لعنتی به حواس پرتم فرستادم که یادش نبود دفعه پیش هم همین جمله را گفته بود.

حالا فکرنکنه من عاشق جلسه تو فضای خصوصیم.

مثل همیشه که افکارم روی چهره‌ام اثر میگذاشت، قیافه‌ام در هم رفته بود. روی همان صندلی فلزی نشستم. این بار هم مثل دفعه پیش اول استکان‌های کوچک را با صبر تمیز کرد. سینی فلزی کوچکی که از زیر میزش درآورد نو و جدید به نظر میرسید. این بار فلاسک پراز چای دم کرده بود و خبری از چای کیسه ای نبود. خیلی دوست داشتم بدانم زیر آن میز چه خبر است که هر بار دست می اندازد و چیز جدیدی رو میکند. با خودم فکر کردم ببینم قسمت میشود این بار چای را رو به رویم بگذارد و فرصتی دست بدهد تا آن را بنوشم یا نه. بار قبل که نصیبم یک لیوان آب قند خنک شد. در همین فکرها بودم که سینی چای را رو به رویم گرفت. همچنان نگاهم نمیکرد. با تشکری زیرلبی یک استکان برداشتم و چون جایی برای گذاشتنش نبود میان دست‌هایم گرفتمش. گرمایش حالم را بهتر کرد.

-الان خدمت میرسم.

ازاتاق بیرون رفت. فرصت کردم مجددا به اطراف نگاهی کنم. اتاق واقعا تمیز و مرتب شده بود. دستی به صندلی کشیدم. خبری از گرد و خاک دفعه‌ی پیش نبود. دقت که میکردی متوجه میشدی همه چیز با نظم پنهانی مرتب شده است. به عکس‌های روی دیوار نگاه کردم. چندتاییشان دیگر نبودند و چندتایی اضافه شده بود. سرم را گرداندم و طاقچه‌ی بالای سرم را نگاه کردم. عجب... یک گلدان کوچک سفید با گل‌های تازه روی پارچه‌ی تمیز و سفیدی که کل طاقچه را گرفته بود. آن طرف تر قرآن و پشت قرآن یک شیشه عطر بود. برای سرک کشیدن بیشتر به کنج طاقچه ازجایم بلند شدم. پشت گلدان یک بسته سیگار انگار که جاساز شده بود. لبخند زدم. مجموع ویژگی‌هایش شبیه مردان جوانی نبود که این روزها در همه جا میشد دید. شاید ظاهرش منهای آن قد بلند چیزِ معمولی بود اما این تمیزی و نکته سنجی، کنار جدیتی که از آن بوی ادا و اطوار نمی شنیدم و نگاه‌هایی که نه ریاکارانه انگار که از سوی عادت به سمت دیگری دوخته میشد، شخصیتی از او ساخته بود که دوست داشتم بیشتر بشناسم. البته اگر بعدا صدایش در می آمد که بخاطر چهاربار شعار دادن و پای این منبر و آن منبر نشستن و ظاهر انقلابیش، برای مدیریت یک دفتر روزنامه انتخابش کرده باشند، روزگار سختی پیش رو داشتم. در واقع هر چه بدم می آمد بر سرم آمده بود.

سرم را کمی جلو بردم تا بوی عطر را استشمام کنم. هوووم. بو همان بویی بود که رقیق ترش در فضای اتاق پیچیده بود. حافظه‌ی بویاییم مرا به تجربه‌ی اولین جلسه برد. اضطراب آن سوال و جواب و طعم تلخ یک شکست دیگر، حالم را دگرگون کرد. در همان حالت کمی خم شده به جلو سعی میکردم برای آرامشم نفس‌های عمیق طولانی بکشم.

-اهم...

درجا صاف شدم و برگشتم. با یک صندلی فلزی دیگر برگشته بود. چندثانیه گیج شدنش را از حالتی که من را دیده بود، فهمیدم. بدبخت شدم. از آن حالت هیچ تصوری جز اینکه داشتم شیشه‌ی عطر را عمیق بو میکشیدم نمیشد داشت. آب دهانم را پر صدا قورت دادم. صندلی فلزی را گذاشت و روبه رویم با فاصله نِشست.

-بفرمایید بشینید.

اخم چندسالی روی سنش می آورد. امروز که آنطور در را باز کرد و بی اخم دیدمش حس کردم چندسالی کوچک تر از آنچه دیده بودم شده بود. تازه متوجه دستانش شدم. یک پرونده با جلدی صورتی در دستش بود. احتمالا فرمی بود که جلسه پیش پر کردم.

-مجدد مصدع اوقاتتون شدم اول برای پس دادن یه چیزی که اینجا جا گذاشته بودید.

لای پرونده را با احتیاط باز کرد و کاغذ کاهی صاف شده‌ای را روی چهارپایه بینمان گذاشت. مقاله‌ای بود که گیتی آن همه اصرار داشت برای استخدام شدن نشانشان دهم. همان که 500 کلمه ای که باعث شد 10 روز تمام بازجویی شوم. فقط برای کلمات... اینجا چه میکرد؟ نکند گیتی خودسری کرده بود؟

-این رو آقا رحمت موقع تمیز کردن مجموعه توی راهرو زیر یکی از کمدها پیدا کردن. احتمال میدم دفعه پیش که پوشه‌تون افتاد و برگه‌هاتون روی زمین ریخت این یکی رفته زیر کمد.

نگاه گذرایی به من کرد. ناخودآگاه اخم کرده بودم. نکند فکرکند عمدا همچین حقه‌ای سوار کردم؟

(چی میگی سارا. اخه کدوم ادم عاقلی همچین نقشه‌ی عجیبی میکشه. اومدیم و صدسال زیر اون کمد تمیز نمیشد. اگر هم کسی بخواد همچین کاری کنه میندازه یه جای جلوی چشم خب. بیخودی فکر نکن.)

نگاهی به کاغذ کاهی کردم. یعنی فقط برای این اینجا بودم؟ خب اصلا هرچیزی ممکن است. این هم یک مقاله مثل صدها مقاله دیگری که یک نویسنده میتواند بنویسد. کسی جز بستگان نزدیکم از اتفاقاتی که برایم افتاده خبر نداشت. نفس عمیقی کشیدم. ترجیح دادم خودم را لو ندهم. خم شدم. با آرامش کاغذ را برداشتم. تا زدم و داخل کیفم گذاشتم.

سارا: ممنونم.

چشمانم را به زمین دوختم تا منتظر ادامه‌ی صحبتم نباشم.

-توی رزومه‌تون حرفی از این مقاله و سایر مقاله‌هاتون و کلا مدتی که توی مجله فردوسی کار میکردین نزدید.

همانطور که به زمین نگاه میکردم گفتم:

مدتی که تو مجلسه فردوسی کارمیکردم خیلی کوتاه بود. حدود 4-5ماه. نوشته‌هام هم فقط یکیشون منتشر شدن. همینی که شما ملاحظه کردید.

-چرا منتشر نشدن؟

-ملاحظات مجله.

-چجور ملاحظاتی؟

عصبی شده بودم. اینجا و او هیچ شباهتی به اتاق بازجویی و بازجو نداشتند. با تحکم پاسخ دادم.

-ملاحظاتی که دوباره باعث نشه مجله چندین سال توقیف بشه.

سکوت کرد.

-برای این از مجله استعفا دادید؟

-نویسنده‌ها اغلب دوست ندارن چیزهایی که برای نوشتنش زحمت میکشن بره تو خردکن.

نمیدانم کنایه‌ام را گرفت یانه. و نمیدانم چرا نگاهم در این لحظه اینقدر نسبت به او شک آلود شد. دوست داشتم فکرکنم یک جوان بی سواد است که نشانده اند اینجا تا انقلابی را از غیرانقلابی با معیارهای ساده لوحانه ای گزینش کند. گرچه هیچ شباهتی به آن ها نداشت. دوست داشتم کنایه بزنم که تو از نویسندگی و دنیایش فهمی نداری و حالا برای من یک بازجویی. همین. راستش این بود که روزهای شلوغی بود. از هر کوچه و خیابان جمعیتی به جمعیت دیگر اضافه میشد و صداها و زد و خوردها بالا میگرفت. هرچه بود در خیابان بود. قصه‌ی تاریخ آنجا رقم میخورد. پشت میزم در مجله‌ی فردوسی که بعد از سال‌ها توقیف میخواست دوباره به عرصه مطبوعات بازگردد کاری از پیش نمیبردم. استعفا دادم و به خیابان رفتم.

سپهری پرونده صورتی را این بار بدون ملاحظه باز کرد. داخلش یک پرونده دیگر با ابعاد کوچک تر و رنگ کاهی بود. آن را آرام و بادقت بیرون آورد. روی دستش چرخاند و جلوی من روی چهارپایه‌ی بینمان گذاشت. نفسم قطع شد. حس میکردم علائم حیاتیم را یکی پس از دیگری از دست میدهم. عرق سرد کردم. دست‌های مشت شده‌ام را آنقدر محکم گرفته بودم که درد فرورفتن ناخن‌ها در کف دستانم به مغز استخوانم میرسید. نفسم به شماره افتاده بود و در همه این حالات میخواستم خودم را نگه دارم. اما نمیشد. ابروهایم که در هم گره زده بودمشان میپرید. روی پرونده یک عکس بود. بالای آن آرم سازمان اطلاعات و امنیت کشور. کمی پایین تر کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری. به تاریخ 17 اسفند 57. کنار عکس نوشته بود: سارا وحدت.


(ادامه دارد)


دفتر روزنامهداستانداستان عاشقانهرمانتاریخ معاصر
سایه ام. سایه‌ی سعدی. عاشق نوشتن و خوندن. یه عاشق ترسو که اومده اینجا به ترساش غلبه کنه. براتون داستان میگم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید