اومدم پست جدید بذارم؛ گفته بود هر چی دوست داری بنویس!
یهو یه صدایی داد کشید چند نفر تا حالا بهت گفتن هر چی دوس داری بگو، هر چی دوس داری بخون، هر چی دوس داری بخور ، هر جا دوس داری برو، هر وقت خواستی بمیر!
چیزی یادم نیومد شما که غریبه نیستید.
الان فقط خودمو دارم. نه که کسی نباشه ها، نه! اتفاقا هستن زیادم هستن. ولی یقینن میدونی وقتی میگم فقط "خودم" ینی چی ... وقتی میگم دلم برا یه بغل سفت و محکم تنگه، برا یه نگاه عمیق که تا ته دردامو بخونه ینی چی
احتمالن تو خوب میدونی وقتی میگم این روزا میترسم که ممکنه بعد چند ماه شهرزادی بیاد بیرون که هیچ کس حتی خودم نمیشناستش ینی چی!
یک بار هم چند وقت قبل، فک کنم هفت سال پیش بود که از خودم و اونچه نمیدیدم میترسیدم.
این ترسه چیزی نیس که باعث شه فرار کنی؛ این ترسه بلندت میکنه، میکوبونتت زمین، بعد وقتی رو پا واستی دیگه آدم قبل نیستی. از اون آدم جدیده میترسم. اینکه تو اون مرحله چقد میتونه اهمیت بده به کسی جز خودش، چقد حال مونده براش، اصلا اون موقع میتونه بدوئه؟ اون موقع لبخند میزنه؟ جنس لبخندش از چیه؟ هنوزم داره گریه میکنه؟ هنوزم خودشه و خودش؟ چی از خط قرمزاش مونده؟ زندس؟ یا تن بی جونشو داره میکشه پشت سر مرگش؟
ولی میگما، امان از این روزگار بی مروت
هر وقت میخواستیم دست رو زانو بذاریم و سر پا شیم و کم کم بدوئیم یه جوری تنهامون گذاشت که از تاریکی دور و برمون نه تنها دیگه کسی ما رو ندید، بلکه خودمونم دیگه خودمونو ندیدیم! الان تو بگو یه آدم، فقط یکی از اونایی که تا سه هفته قربون بند کیفمم می رفتن کنارم مونده باشن جز مامان!
گفتم مامان. آخ از مامان
مامان، میمیرم براش. دلم تا حالا انقدر تنگش نبوده که الان هست. انقدر که انگار قد همه کهکشونای عالم دلم گرفته و هوس بوی تنش مثل همون خلاء تو فضا، که ما آدما نمیفهمیمش، که ما آدما نمیتونیمش؛ منم دارم نمیتونم ندیدنشو، دوریشو، نبودشو...
صداشو که می شنوم دوس دارم تا ابد حرف بزنه، گوش بدم، گوش بدم انقدر صداشو بشنوم که جایی برای شنیدن خستگیام، جایی برای چرایی زندگی نمونده باشه. فقط صدای مامان باشه و گوش من باشه و ابد و یک روز زمان!
این روزا دوس دارم داد بزنم. از همونا که بعدش تا یه هفته نمیتونی درست حرف بزنی
دلم راه رفتن می خواد، انقدر طولانی که تک تک انگشتای پات تاول می زنه
دلم یکم خواب میخواد، از همونا که وقتی بیدار میشی نمی دونی روزه، شبه، زمستونه یا تابستون!
این روزا دلم یه بغل محکم میخواد. از همونا که جنسشون از سکوته، نرمن، گرمن، امنن!
من این روزا خیلی گمم. انقدر گم که دیگه هیچ کس پیدام نمیکنه
دلم پیدا شدن میخواد، از همونا که بعدش یه آخیش محکم داره!
فعلن همین.
شین.
21ام شهریور ماه هزار و چهارصد و صفر چهار!