مسافران با عجله روی سکوی کنار قطار راه می روند. بیشترشان سربازهایی هستند که مرخصیشان تمام شده و به جنوب بر می گردند. بلیت هایشان در دست است و با چشم، شماره واگنها را می خوانند. بخار از زیر قطار بالا میآید. مرد بلیت ها را نشان مسئول واگن می دهد و از پله های بلند واگن بالا می رود. دستش را دراز می کند و دست زنش را در پایین پله ها می گیرد. زن، چادرش را زیر بغلش جمع میکند و پله ها را یکی یکی بالا می آید.
مرد در کوپه را باز می کند و روی نزدیک ترین صندلی کنار در، شانه به شانه زنش می نشیند. زن سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و بی هدف به پنجره عرق کرده قطار نگاه می کند.
- عزیزم قرص هاتو خوردی؟
- آره... قبل از سوار شدن.
قطار سوت کش داری می کشد و راه می افتد. هوا رو به تاریک شدن است. خورشید، یک طرف آسمان را سرخ کرده است. نگاه زن به سایه های بی قواره اشیا و اجسام کنار ریل خیره مانده است. دو انگشت سبابه و وسطش را روی پیشانی بالا و پایین می کند و آه می کشد.
- عزیزم، میخوای یه کم بخوابی؟
زن بدون هیچ مخالفتی سرش را به در کشویی کوپه تکیه می دهد. لبه چادر را روی صورتش می کشدو دیگر هیچ حرفی نمی زند. مرد آرنج هایش را روی زانو می گذارد. چهار انگشت دستهایش را دو طرف شقیقه هایش قرار داده و به جلو خم می شود. مرد جوانی کتابش را از جیب پالتویش در می آورد و از صندلی وسط بلند می شود. دستش را دراز می کند تا کلید برق کوپه را روشن کند. شوهر سرش را بلند می کند و به مرد جوان می گوید:
- ممکنه فعلا چراغ ها رو روشن نکنی؟ همسرم خیلی خسته است. اون نیاز به کمی استراحت داره. خوابش که سنگین بشه، خودم چراغ ها رو روشن می کنم.
مرد جوان که چهره اش نشان می دهد قانع نشده، به صندلی اش بر می گردد. لحظه ای بعد، سربازی که روبروی مرد نشسته است، ظرف میوه اش را به سمت او می گیرد و می گوید:
- پدر جان یه کم از این سیب ها بردارید.
پیرمرد تکه ای سیب بر می دارد و می پرسد:
- برای عملیات برگشتی؟
- بله پدر جان. البته مرخصی ام هم تموم شده بود.
- کارت چیه؟
- هرچی از دستم بر بیاد، ولی بیشتر کنار فرمانده ام.
- پس بیسیم چی هستی؟ خدا حفظت کنه.
سرباز همانطور که خودش را با خوردن سیب مشغول کرده می گوید:
- شما اهواز چی کار دارید؟
- داریم می ریم دیدن پسرمون.
- کدوم گردانه؟
- شهید شده...!
سرباز تکه سیب گاز زده را بدون آنکه بجود، گوشه دهانش نگه می دارد. لحظه ای کوتاه به صورت مرد خیره می شود و بعد دستپاچه در ظرف میوه را می بندد.
- ما فقط همین یک بچه رو داشتیم. هرچی من و مادرش اصرار کردیم که پیش خودمون بمون به گوشش نرفت.
زن جوانی با دختر بچه کوچکش روی صندلی های کنار پنجره نشسته است. سرش را بر می گرداند و می پرسد:
- خانمتون تونسته با شهادت پسرتون کنار بیاد؟
- بله، فقط لحظه ای که خبر شهادت پیمان رو آوردند گریه کرد.
مرد جوانِ پالتو پوش سرش را از روی کتاب بالا می آورد و می گوید:
- عجیبه، یعنی به همین زودی نبودن پسرتون رو قبول کردید؟
پیرمرد نگاهی به همسرش که خوابیده است می اندازد. به صورت مرد جوان خیره می شود و می گوید:
- پیمان هم یکی مثل بقیه بود. خودش اینطوری دوست داشت و بالاخره هم به آرزوش رسید.
همه مسافران به جملات مرد گوش می کنند. هیچ کس حرفی نمی زند و فقط سرهایشان را به نشانه تایید تکان می دهند. زن جوان در حالی که لبخند کمرنگی روی لب دارد می گوید:
- روحیه شما فوق العاده است!
دختر کوچولویی که تا چند لحظه قبل به پنجره خیره شده بود، رو به مادرش می کند و می گوید.
- منم اگر برم جبهه و کشته بشم، تو خوشحال میشی؟
مادرش اخمی می کند. رویش را از دخترش برمی گرداند. خودش را مشغول درست کردن لقمه نان و پنیر می کند و می گوید:
- دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن! حالا هم این لقمه رو بگیر و بخور.
دختر، دستی به کلاه قرمز عروسکش می کشد و او را روی پایش می نشاند. گاز بزرگی به لقمه می زند و دوباره مشغول تماشای مناظر بیرون پنجره می شود.
هوا کاملا تاریک شده است. قطار سرعتش را کم می کند و به ایستگاه نزدیک می شود. مادر از همه مسافران خداحافظی می کند. دست دخترش را می گیرد و می گوید:
- زود باش. الان در رو باز میکنن.
دختر از صندلی بلند میشود. خرده های نان و پنیر روی لباسش به زمین میریزد. دست مادرش را می گیرد اما قبل از بیرون رفتن، به سمت مرد میرود. عروسکش را به سمت او دراز می کند و به دستش می دهد.
- این تنها عروسکیه که دارم. میدمش به شما. ولی قول بدید این بار بهتر ازش مراقبت کنین.
مرد با شنیدن این حرف، بلند بلند شروع به هق هق می کند. زن چشمهایش را باز می کند. سرش را از پشتی صندلی بر می دارد و هراسان می پرسد:
- پیمان، چی شده مادر. چرا داری گریه میکنی؟
پایان