Zahra Sadat
Zahra Sadat
خواندن ۷ دقیقه·۵ ماه پیش

دوشیزه محترمه مکرمه


سفره را انداخته‌اند. چشمم به تصویر خودم توی آینه می‌افتد. با همین آرایش سبک هم آنقدر تغییر کرده‌ام که چند لحظه طول می‌کشد تا خودم را بشناسم. محسن کنارم نشسته و عرق پیشانی‌اش را با دستمال پاک می‌کند. نوارهای رنگی و آویزان کولر مدام تکان می‌خورند اما هوا باز هم گرم است. مهمان‌ها دور تا دور اتاق به پشتی‌های لاکی تکیه داده‌اند. عمه گوشه چادر گلدارش را به دندان گرفته و دارد سینی شربت را میان مهمان‌ها می‌چرخاند. به محسن که می‌رسد با خنده می‌گوید: «بفرمائید آقا داماد. حالا عروس خانم آرایشش بهم می‌ریزه، شما که می‌تونی بخوری!» بیهوده سر می‌چرخانم تا مامان را میان آدم‌هایی که دور و برم هستند پیدا کنم. مامان روی رختخوابش دراز کشیده بود. طاهره خانم پنکه سبز و طوسی مان را طوری تنظیم کرده بود که باد به مامان بخورد. مامان لبه ملحفه رو مدام توی دستش می‌گرفت و می‌چلاند. دست‌هایی که انگار دیگر خونی درونشان نبود. «چرا اینطوری می‌کنی مامان؟» نگاهش به سقف خیره شده بود. بعد از کمی مکث گفت: «چیه مگه؟ پاکه پاکه.» طاهره خانم کنار مامان نشسته بود. سرش را از روی قرآن بلند کرد و از بالای عینکش گفت: «اینقدر با مامانت یکی به دو نکن. پاشو دختر، پاشو برو شربت گلاب و زعفرون درست کن، یه کم زعفرون آب شده هم کنار بذار. الانه که کلی آدم بیاد اینجا» شربت را درست کردم. اول کمی برای خودم توی لیوان ریختم و چشیدم. مثل همیشه شیرین بود، حتما مامان اگر می‌خورد بهم می‌گفت: «باز دوباره چشمت به ظرف شکر افتاد؟» خب من از اولش هم شربت شیرین دوست داشتم. الان هم اگر اخم و تَخم عمه نبود، تا عاقد هنوز نیامده، یک لیوان شربت برای خودم بر می‌داشتم و می‌خوردم.

بابا بالای مجلس نشسته و دارد با کنار دستی‌هایش حرف می‌زند. پسر بچه‌ای می‌دود داخل اتاق و بلند می‌گوید: «عاقد اومد، عاقد اومد» حتما محمد رفته دنبال عاقد و او را ترک موتورش آورده است. محمد هم، به اندازه من از این وصلت خوشحال است. عمه از صبح چند بار محمد را دنبال چیزهای مختلف فرستاده است اما او حتی یک بار هم غر نزده. دوباره به آینه نگاه می‌کنم و این بار به صورت محسن دقت می‌کنم. حالا اسم یک مرد روی من است و تا چند لحظه بعد اسمش می‌رود توی شناسنامه‌ام. دیگر مجبور نیستم شبها درِ اتاقم را قفل کنم و بخوابم. عجیب است که وسط این گرما و همهمه و بوی سیگار و ادکلن مهمان‌ها، احساس سبکی می‌کنم. عمه با آن هیکل چاق و گنده‌اش، از وسط مهمان‌ها می‌گذرد. پارچه سفیدی را به دست دخترهای پشت سرم می‌دهد و می‌گوید: «خطبه که تموم شد، پارچه رو درست تا کنید خاک قندش نریزه روی سر عروس و داماد» عمه قبل از رفتن می‌آید نزدیکم و در گوشم می‌گوید: «هول نشی همون اول بگی بله. یادت نره بگی با اجازه بزرگترها!» به آینه نگاه می‌کنم، پارچه سفید را روی سر من و محسن گرفته‌اند. از پله‌های آشپزخانه که بالا آمدم، صدای گریه از اتاق مامان بلند شد. بابا توی اتاق دیگری بود. یک دفعه از اتاق بیرون پرید. دلم شور افتاد. پارچ شربت را روی پله‌ها گذاشتم و دویدم توی اتاق. طاهره خانم پارچه سفید را روی صورت مامان کشیده بود. شانه‌های لاغرش تکان می‌خوردند. من را که دید به هق هق افتاد: «حیف از جوونی مامانت، خدا بهت صبر بده»

بابا شناسنامه‌ام را از جیب کتش در می‌آورد و به عاقد می‌دهد. عاقد شناسنامه‌ها را کنار هم گذاشته و دارد توی دفترش چیزی می‌نویسد. چشم‌های بابا سرخ بود. «دوتا چای بریز با هم بخوریم.» دهانش بوی بدی می‌داد، بوی ترشیدگی، مثل بوی سرکه کهنه. سینی چای را روی میز گذاشتم و کنار بابا نشستم. بابا خودش را بهم نزدیک کرد و من را محکم در بغلش گرفت. «خیلی وقته پدر و دختری با هم خلوت نکردیم!» نفس‌های گرمش به گردنم می‌خورد. مور مورم شده بود. دلم می‌خواست دست‌های بابا را از دور کمرم باز می کردم اما نتوانستم. «چیه بابا؟ چرا داری مثل ماهی از دستم لیز می‌خوری؟» «قندون یادم رفته. برم بیارم» بابا به میز نگاه کرد و حلقه دستهایش شل شد. از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. در اتاقم را از پشت قفل کردم و پشت به در تکیه دادم.

اتاق آنقدر شلوغ است که مطمئنم اگر عاقد خطبه را بخواند چیزی نمی‌شنوم. بابا از آن سر اتاق می‌گوید: «برای حاج آقا چای بیارید» سپیده سینی منقل و اسپند را با یک دستش گرفته است. جلو می‌آید. کمی اسپند دور سر من و محسن می‌چرخاند و توی منقل می‌ریزد. چقدر خوب می‌شد اگر سپیده قبول می‌کرد با محمد می‌آمد و توی همین خانه پیش من و بابا زندگی می‌کرد. اما قبول نکرد، از اولش هم با محمد شرط کرده بود مستقل زندگی کنند. اگر قبول می کرد آن وقت، شب ها و روزهای این خانه بعد از مامان اینقدر ترسناک نبود. بابا بلند گفت: «پس این قندون چی شد؟ چای یخ کرد. رفتی قند بشکونی یا قندون رو بیاری؟!» سرم پر از صدا شده بود. صدای شکستن استکان‌های چای، صدای تاپ تاپ قلبم، صدای بالا و پایین کردن دستگیره اتاقم، صدای داد و بیداد بابا که می‌گفت: «در رو برای چی قفل کردی؟ مگه چی کارت داشتم؟»، صدای باز و بسته شدن در حیاط. مثل فنر از جا پریدم. دست‌هایم می‌لرزیدند. پرده را کنار زدم. محمد بود. بابا دستگیره را ول کرد و گفت: «بالاخره که میای بیرون.» نفس راحتی کشیدم و قفل در اتاقم را باز کردم.

صدای سابیدن قند می آید. بی‌اختیار دست‌های یخ کرده‌ام را روی دست‌های محسن می‌گذارم. دست‌هایش گرم و عرق کرده است. عمه از گوشه اتاق، لبش را به دندان می‌گیرد و اخم می‌کند. عاقد می‌خواهد خطبه را بخواند. دارد چیزهایی به عربی می‌گوید. صدای همهمه نمی‌گذارد، صدایش را خوب بشنوم. عاقد بلند می‌گوید: «خانم‌ها یه کم آروم‌تر، صدای من به عروس خانم برسه.»

«داری میری پیش سپیده؟» محمد بالای پله‌ها ایستاده بود و بندهای کفشش را محکم می‌کرد. بوی ادکلنش آنقدر خوب بود که دلم می‌خواست تا شب همانجا می‌ماندم. گفتم: «شام بذارم با سپیده بیاین اینجا؟» محمد یقه لباسش را صاف کرد و گفت: «عمو خوشش نمیاد سپیده شب اینجا بمونه گفته هر وقت عروسی کردین زنت شش دُنگ مال خودته اما الان نه.» دلم می‌خواست التماسش می‌کردم که شب زود به خانه بیاید، زودتر از بابا. محمد که رفت، آرزو کردم کاش اسم مردی رویم بود تا زنگ بزند و بگوید مادرش امشب من را هم وعده گرفته. آن وقت به من چه مربوط بود که محمد کی به خانه می‌آید؟ آن وقت چه کسی می‌توانست درباره‌ام خیال بد کند؟ آن وقت شاید مجبور نبودم حجم بدنم را زیر لباس‌هایی پنهان کنم که از گشادی به تنم زار می‌زدند؟

عاقد این بار دارد طوری خطبه را می‌خواند که همیشه شنیده‌ام: «دوشیزه محترمه مکرمه، آیا بنده وکیلم شما را به عقدِ زوجیت دائم و همیشگیِ آقای ...» عمه و دو تا از همسایه‌ها برای شام، زرشک پلو درست کرده اند. بوی برنج دم کرده، همه خانه را برداشته است. خورشت قیمه گذاشته بودم. یادم رفته بود زیر شعله را کم کنم. پله‌ها دو تا یکی کردم و به حیاط رسیدم. بابا در را باز کرد. همراهش مرد درشت هیکلی بود. از کنارشان که رد شدم، دوباره بوی سرکه تند می‌دادند. سلام کردم. منتظر جواب نماندم و از پله‌های آشپزخانه پایین رفتم. مرتیکه لعنتی معلوم نبود کی آمد توی آشپزخونه و پشت سرم ایستاد که من نفهمیدم. «چه خانم با کمالاتی، آقا جلیل نگفته بود همچین شاخ نباتی توی خونه داره. حیف این موها نیست که زیر روسری قایمش کردی. منم مثل باباتم. راحت باش.» برگشتم و نگاهش کردم. چشم‌هایش مثل چشم‌های بابا سرخ بود. «ای بابا چرا داری می‌لرزی؟» تا به خودم بیایم، دستش را روی قلبم گذاشت: «نگاه کن، قلبش داره مثل گنجشک میزنه» قابلمه خورشت از دستم ول شد و افتاد روی پایش. مرد نعره کشید: «بی پدرِ چموش. گور خودتو کندی» فرار کردم و رفتم توی اتاقم. در را بستم. دست‌هایم یخ کرده بود. «به صِداق و مهریه معین درآورم؟ عروس خانوم، آیا بنده وکیلم؟» دست‌های یخ کرده‌ام را روی دست‌های گرم محسن می‌گذارم و بدون معطلی، بلند می‌گویم: «بله»

پایان


خرداد ۱۴۰۳

داستانداستان کوتاهسیال ذهنادبیاتزن
گه جور می‌شود خود آن بی‌مقدمه / گه با دو صد مقدمه ناجور می‌شود گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست / گاهی تمام شهر گدای تو می‌شوند‌‌‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید