دومین بار است که صدای زنگ موبایلم در میآید. همین که چشمهایم را باز میکنم میفهمم امروز از آن روزهای چرخ و فلکی است. از تصور سرگیجه، آن هم تمام روز حالم بد میشود. دست چپم را روی تخت ستون میکنم و نیمخیز میشوم. از تخت که بلند میشوم، چشمهایم سیاهی میروند. دستم را به دیوار میگیرم تا نیافتم.
ساعت یازده با دکتر رفیعی قرار ملاقات دارم. کاش مجبور نبودم از خانه بیرون بروم. نمیتوانم تعادلم را روی دو پا حفظ کنم. روی اولین صندلی آشپزخانه مینشینم. چشمهایم را که میبندم سرگیجهام شدیدتر میشود. تنها چیزی که میلم به خوردنش میکشد یک لیوان شیر دارچینی داغ است. هنوز منگی داروی دیشب از سرم نرفته است. دوز دارو را نباید اینقدر زیاد میکردم.
به هر زحمتی که بود آماده میشوم. با خودم فکر میکنم: «هنوز که تازه نیمه اردیبهشته، پس چرا هوا اینقدر گرمه؟!» ماشین را از رمپ پارکینگ بالا میآورم. سرگیجهام بیشتر میشود. با اینکه دو ساعتی به ظهر مانده اما گرمای هوا کلافهام کرده است.
توی ترافیک قبل از چهارراه می ایستم. به چراغ قرمز خیره میشوم. ده، نه، هشت، ... چشمهایم را روی عددهای دیجیتالی قرمزش تنگ میکنم. شمارهها محو میشوند. قرمزیشان جلوی چشمهایم را گرفتهاند. صدای بوق ماشینهای پشت سرم بلند میشود. چشمهایم را تا آخر باز میکنم. چراغ، سبز شده است. راننده سمند سفیدی شیشهاش را تا ته پایین میکشد. صورتش از عصبانیت سرخ شده و ابروهای کم پشتش گره کوری خوردهاند. دهانش را باز میکند و بلند میگوید: «گاز توی آشپزخونهاس، اینجا چی کار میکنی!» قبل از اینکه چیزی بگویم یا عکسالعملی نشان بدهم، گازش را میگیرد و با سرعت از کنارم میگذرد.
ماشین را بین دو ردیف درخت چنار محوطه دانشگاه پارک میکنم. سرم را بلند میکنم و به شاخههای بالای سرم زل میزنم. برگ درختها دیگر آن سبز خوش رنگ اول بهار نیست. حالا رنگشان به تیرگی میزند. هرچه نگاه میکنم نمیفهمم رنگشان سبز بوده و حالا خاکستری شده یا خاکستری بوده و کمی سبز قاتیاش کردهاند؟ چند تا از دخترهای ورودی امسال را میبینم که از دور میآیند و صدای خندهشان محوطه را پر کرده است. دو نفرشان سویی شرت بهاری تن کرده اند. با خودم می گویم: «توی این گرما کی سویی شرت میپوشه؟!»
سوار آسانسور میشوم و دکمه طبقه چهارم را فشار میدهم. به جلد کتاب توی دستم خیره میشوم: «خودکشی، نوشته امیل دورکیم» چشمهایم را دوباره تنگ میکنم. عنوان کتاب تبدیل به دایرهای میشود و مدام دور خودش میچرخد. آسانسور بالا و بالاتر میرود. کلمه خودکشی میچرخد و میچرخد. آسانسور تکان بدی میخورد و بالاخره میایستد. چشمهایم را باز میکنم. سرم حسابی گیج میرود. عرق سردی از تیره پشتم سُر میخورد و از کمرم پایین میآید.
در راهرو کم نور طبقه چهارم، در بعضی از اتاقها باز است و صدای حرف زدن چند نفر میآید. در اتاق دکتر رفیعی مثل همیشه باز است. خودش هم پشت میز نشسته و از بالای عینکش دارد روزنامه میخواند. تقهای به در میزنم. سلام میکنم و وارد میشوم. من را که میبیند میگوید:
- فکر کردم دیگه پروژهات یادت رفته.
به ذهنم میرسد بگویم: «خودم هم بخشی از این پروژه شدم» اما نمیگویم و به جایش جواب بیربطی میدهم.
- این مدت یه کم درگیر بودم نشد زیاد براش وقت بگذارم.
توی دلم از جوابی که دادم خندهام میگیرد. من تمام این مدت سرگرم پروژهام بودم و یک روز هم نشد از فکرش بیرون بیایم.
به پیش دستی روی میزش نگاه میکنم. دکتر رفیعی رد نگاهم را میگیرد. پیش دستی را روی میز به سمتم هل میدهد و میگوید:
- سیب دماونده، مال باغ پدریام.
میلی به خوردن ندارم. دستم را به نشانه نه بالا میآورم و تشکر میکنم. سریع برگههای تحلیل آماری و پژوهشهای یک ماه قبلم را روی میز میگذارم و شروع به توضیح دادن میکنم. دکتر رفیعی مشغول بالا و پایین کردن نتایج پرسشنامه و شاخصهای آماری است. هر صفحهای را که نگاه میکند، زیر لب اما بلند بلند چیزهایی میگوید و گاهی کنار صفحه یادداشت مینویسد.
به قاب عکس بزرگ پشت سر دکتر نگاه میکنم. عکس دختر جوانی است با لباسهای رنگارنگ عشایری. رنگهای توی عکس آنقدر زندهاند که فکر میکنم اگر به آن دست بزنم، دستهایم رنگی میشوند. چشمهای دختر رو به لنز دوربین است اما دستهایش مشغول ریسیدن نخ است. دارد میخندد از آن خندههایی که نه فقط لبها که چشمهایش هم میخندند. سر میچرخانم و به تابلوی زیگورات خشتی چغازنبیل نگاه میکنم. به کارگرهایی فکر میکنم که احتمالا زیر سختی جابجایی این خشتها جان دادند. به آدمهایی که استخوانهای پوسیدهشان جزئی از این خشتها شده است.
دکتر رفیعی سیگارش را روشن میکند و پک محکمی میزند. چند ثانیه میتواند این حجم از دود را داخل ریههایش نگه دارد. میشمرم: یک، دو، سه، چهار، پنج. بالاخره نفسش رو بیرون میدهد. حلقههای دود بالای سرش درست شده و کمی بعد ناپدید میشوند. دکتر سرش را بلند میکند. عینکش را روی میز میگذارد و میگوید:
- تا اینجای کار که نتایج معنی دارند. به نظرم خوبه یه پری تست دیگه هم بگیریم و بعدش برو سراغ مصاحبه با نمونهها.
دارد همینطور حرف میزند. صدایش را میشنوم اما کلماتش مبهماند. کلماتش بدون فاصله کنار هم قرار میگیرند. نمیتوانم بین شان فاصله بگذارم و از هم جداشان کنم. حالا دیگر مثل ماهی چاقی شده که دهانش را باز میکند و میبندد بدون آنکه صدایی داشته باشد. فقط حلقههای دود است که مثل حباب از دهانش بیرون میآید، بالا میرود و محو میشود. دوباره به تابلوی دختر عشایری نگاه میکنم. گلوله نخ از دستش افتاده و در آن سیاه و سفید زمینه عکس، فقط قرمزی اشکهایش به چشم میآید؛ اشکهایی که تا روی گونههایش سر خوردهاند. جز سیاه و قرمز هیچ رنگی داخل عکس نیست.
دکتر رفیعی دارد کاغذهایم را روی هم میگذارد. این یعنی حرفهایش تمام شده است. نمیفهمم چطور خداحافظی میکنم و از اتاق بیرون میآیم. دهانم مزه تلخی دود میدهد. یکی دارد دلم را با ناخنهایش چنگ میاندازد. صورتم داغ است و حرارت از نفسهای گرمم بیرون میزند.
استارت میزنم. باز هم یادم رفته دنده را خلاص کنم. ماشین تکان بدی میخورد. دلم بد جور به هم میخورد. دستم را جلوی دهانم میگیرم و از ماشین پیاده میشوم. خودم را روی چمن کنار ماشین میاندازم و عق میزنم. جز زردآب چیزی بالا نمیآورم. ته حلقم میسوزد. سرم را بلند میکنم و با پشت دست دهانم را پاک میکنم. با مش عیسی، باغبان میانسال دانشگاه چشم در چشم میشوم. چشمهای گود افتادهاش پر از نگرانی است. میپرسد:
- خوبی بابا؟ چیزی شده؟
- چیزی نیست. حالم خوبه.
بیشتر از این نمیمانم. پشت فرمان مینشینم و هر طور شده خودم را به خانه میرسانم. ضعف بدی دارم. از حرارت لبها و چشمهایم مطمئنم که تب دارم. سراغ کشوی داروها میروم. ژلوفن 400 را بر میدارم و ته زبانم میگذارم. هر چه میکنم نمیتوانم قورتش بدهم. انگار به زبانم چسبیده و پایین نمیرود. بچه که بودم مادرم همیشه میگفت: «قرص رو توی دهنت نگه ندار. ولش کن خودش سُر میخوره میره پایین» دوباره آب میخورم. سرم را به عقب میبرم. رهاش کن... رهاش کن. چشمهایم را میبندم. رهاش کن... رهاش کن. قرص را رها میکنم. مثل ماهی قرمز کوچکی از حلقم لیز میخورد و پایین میرود.
خودم را روی کاناپه سه نفره پذیرایی میاندازم. نباید پتو را اینطور تا زیر چانهام بالا بکشم اما لرز دارم. قرص جوشان ویتامین ث را توی لیوان آب میاندازم. به لیوان خیره میشوم. حبابها دور قرص را میگیرند. آب کم کم دارد زرد و نارنجی میشود. قرص جوشان مدام در آب میچرخد و بالا و پایین میرود. چشم هایم را تنگ میکنم. دختر روستایی دوباره گلوله نخ را در دستش گرفته و میچرخاند. صورتش از اشک، قرمز شده. دستم را دراز میکنم تا اشکهایش را پاک کنم. دستم رنگی میشود؛ رنگ قرمز، رنگ خون. ازش فاصله میگیرم. سوار آسانسور میشوم. آسانسور بالا میرود. میایستد. تکان بدی میخورد. میخواهم پیاده شوم اما در باز نمیشود. دوباره آسانسور حرکت میکند. این بار با سرعت رو به پایین میرود. خودم را محکم به اتاقک آسانسور میچسبانم. دلم دارد به هم میخورد. آسانسور میایستد. عقب میروم. میدوم و به در آسانسور تنه میزنم. در باز میشود. دکتر رفیعی پشت میزش نشسته. من را که میبیند سرش را بلند میکند. از پشت عینک میگوید: «این عددها معنادارند، معنادارند، معنادارند» دستم را جلوی دهانم میگیرم. همان جا روی سرامیکهای براق کف راهرو میافتم و بالا میآورم. مش عیسی بالای سرم آمده. تکانم میدهد. مدام میگوید: «خوبی بابا؟» دستش را پس میزنم. دوباره تکانم میدهد. نگاهش میکنم. تکانم میدهد. «اینجا چرا؟ بلند شو». بلند شو... بلند شو...
- سحر ... سحر .... چرا اینجا خوابیدی؟
فرهاد است که کنار کاناپه ایستاده و روی صورتم خم شده است.
- حالت خوبه؟ هرچی تکونت میدادم بیدار نمیشدی. چه خواب عمیقی!
- مسکن خورده بودم.
به لیوان روی میز نگاه میکنم. قرص جوشان کاملا حل شده و حبابها از بین رفتهاند. چشمم به ساعت روی دیوار میافتد، ده دقیقه به سه. فرهاد هیچ وقت این موقع خانه نمیآمد. به روزهای هفته فکر میکنم و به اینکه امروز چند شنبه است؟ شنبه؟ چهارشنبه؟ چه فرقی میکند؟ سرم را چند بار به چپ و راست تکان میدهم. نیمخیز میشوم و لیوان را از روی میز بر میدارم. یک نفس سر میکشم. از خنکی افتاده اما شیرینیاش در دهانم مزه می کند. فرهاد دست و صورتش را شسته و به اتاق خواب میرود. دوباره روی کاناپه دراز میکشم. به سقف خیره میشوم. به لامپهای یکی در میان زرد و سفید لوستر. چشمهایم را تنگ میکنم. ستارههای زرد و سفید جلوی چشمم قطار میشوند و چشمک میزنند. فرهاد از اتاق بیرون میآید. ساک مسافرتیمان توی دستش است. دارد وسایل شخصیاش را توی ساک میگذارد. سنگینی نگاهم را که حس میکند، سرش را بالا میآورد و میگوید:
- امشب که ماه کامله، آسمون اونجا دیدنیه. پر از ستارهاس.
- کجا؟
- اطراف شهمیرزاد. بهشتیه واسه خودش. یه منطقه عشایریه، باب میل تو. فقط شبهاش خیلی سرده.
حرفی نمیزنم. بی اختیار یاد دختر روستایی توی عکس میافتم. فرهاد دست از کار میکشد. بلند میشود و کنارم مینشیند.
- یه تغییر کوچک حتما همه چی رو بهتر می کنه. ولی نه اینقدر کوچک در حد فلوکساتین!
پایان