سالهاست نقش بازی میکنم، با نقابی که حتی یادم رفته زیرش چه صورتی پنهان است.
این یادداشت، نه اعتراف است و نه انتقام؛
روایتیست آرام از زخمهایی که با هیچ نقابی خوب نشدند.

بچه بودم، کارهای عجیبی میکردم. یادم میآید میرفتم زیرِ میزتحریری که پدرم برای خواهرم خریده بود، قایم میشدم تا ببینم کسی دنبالم میگردد؟ کسی نگرانم میشود؟
اوایل از سر بازی و شیطنت بود، مثل همان قایمباشکِ کودکانه که تهش یکی باید پیدایت کند. اما همبازیهایم یادشان میرفت که من هم توی بازیام. فراموشم میکردند. و من زیرِ میز میماندم، بی آنکه کسی دنبال من بگردد.
یکبار، اتفاقی، داییام من را دید. گفت: «اونجا چیکار میکنی پدرسوخته؟ بیا بیرون ببینم.» و بعد باهام کلی بازی کرد، غلغلکم داد، بالا و پایینم انداخت. آنقدر خوشحال شدم که انگار سوار اسبِ چرخوفلک شدهام. خوشحال بودم که یک نفر، هم پیدایم کرده، هم باهام بازی کرده.
این کار شد عادت هر روزم. من در کار پنهان شدن، استاد شدم. هر روز میرفتم زیرِ میز، ببینم کسی از من سراغی میگیرد؟ کسی من را از غار تنهایی بیرون میکشد؟
اوایل صبرم زیاد بود. ساعتها زیر میز میماندم تا تفاوتِ بودن و نبودنم را بسنجم. اما کمکم، یک حس درونی میگفت این کار بیفایده است. کسی دنبالت نمیگردد. و بعد، اشکهایم جاری میشد.
نمیخواستم کسی من را گریان ببیند چون از کاری که انجام میدادم خجالت میکشیدم.
یک روز بعد از قایمشدن و گریهکردن، وقتی مادرم صدایم کرد، زیر میز چشمم به یک روبنده افتاد—احتمالاً برای خواهرم بود. برداشتم و به صورتم زدم. دویدم سمت مادرم. گفت: «این چیه؟ چرا این شکلی شدی؟» و بعد، قبل از اینکه جوابی بدهم، گفت: «رب رو از تو یخچال بده به من، خوشگلخانم.»
خوشگلخانم!
به من گفت خوشگلخانم!
با خودم گفتم حتماً با این روبنده قشنگ شدهام. شاید با این، دیگر گم نشوم.
برادرم همیشه بهم زور میگفت. وقتی جلو دوستهایش مسخرهام کرد و گفت: «دخترا ضعیفن، دست بزنی میمیرن. پسرها شیرن، مثِ شمشیرن»، بغض کرده بودم.
اما یاد روبنده افتادم. دویدم، پیدایش کردم، زدمش به صورتم، برگشتم. گفتم: «پسرا موشان، بچهخرگوشان!» و بعد با یک تکه چوب افتادم دنبالش.
آن روبنده حس قوی بودن میداد. قدرت میداد.
بعدها که پدرم جلوی مهمانها دعوایم کرد، روبنده زدم، گریه نکردم. یا روزی که تنها از مهد برگشتم و پشت در ماندم، باز هم روبنده زدم. مثل گربه از دیوار بالا رفتم، پریدم توی حیاط و وارد خانه شدم.
این قصه شد نقل مجالسِ خانوادگی. نگاهِ تحسینبرانگیزِ اطرافیان برای من، مثل جایزه بود. حس غرور میداد.
همه میگفتند: «بروسلی شدی! واسه خودت یه پا مردی!»
اما در واقعیت، میترسیدم کسی رازم را بفهمد.
آخه این قدرت، قدرتِ روبنده بود، نه من!
برای اینکه رازم لو نرود، با میخ به صورتم چسباندمش. شبها از عروسکهایم هم محکمتر نگهش میداشتم.
اما کمکم، روبنده کافی نبود. بزرگتر که شدم، نقابهای بیشتری لازم داشتم. برای هر موقعیتی، یک نقاب.
بعضیهاشان خوب مینشستند، بعضیها نه؛ صورتم را زخمی میکردند.
درگیر بودم. فراموش کرده بودم خودِ واقعیام چهشکلیست. بعضی وقتها فکر میکردم من بدون این نقابها هیچام.
حتی شغلم، نقابی بود که به من اعتبار میداد، چون عاشقش نبودم.
نمیدانم برای اینکه یک عمر نقاب بزنی، باید از خودت متنفر و شاکی باشی یا از آنهایی که تو را در این شرایط قرار دادند؟
روزی که در شهرمان زلزله آمد، همه چیزم رفت. دنیا روی سرم خراب شد.
جایی برای قایمشدن نبود. دیگر مطمئن بودم قرار نیست کسی دنبالم بگردد. چون کسی نمانده بود.
این بار، هیچ روبندهای جلوی اشکهایم را نگرفت. هیچ نقابی بهم اعتبار نداد، قدرت نداد، تسکینم نداد… فقط حسرت گذاشت.
حسرتِ حرفهای ناگفته.
حسرتِ احساسی که از ترسِ قضاوت، هیچوقت به زبان نیامد.
چرا هیچوقت مادرم را بغل نکردم و نگفتم دوستش دارم؟ چرا به پدرم نگفتم از نبودنش ناراحتم؟
چرا گذاشتم اینهمه حرف برای روز مبادا بماند، وقتی دیگر مجالی نبود؟
کلی حرف ناگفته، اندازهی هستهی هلو، ماند توی گلویم.
از نقابهایی که به آنها جان داده بودم اما بین من و عزیزانم فاصله انداخته بودند، متنفر بودم.
من به آنها جان داده بودم، اما آنها جای مرا گرفته بودند.
دیگر نقابها را کنار گذاشتم.
بینقاب، عریان شدم.
تمام روبندهها را در جعبهای گذاشتم و همراه عزیزانم به خاک سپردم.
من از آغاز، همین بودم؛
یکه و تنها، با احساسی عریان که اشکهایش از خندههایش بیشتر بود.
و این، حقیقتی بود که دیگر باید میپذیرفتم.