نِفِرپیتو
نِفِرپیتو
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

دَردِسَر پارت دو

جان- فکر کنم بدونم باید چیکار کنیم.

یلنا و جنان با انتظار نگاهش کردند، جان با عجله نشست و گفت:

- فِرِدریک هَندِرسون رو یادتونه؟

جنان و یلنا سوالی به هم نگاه کردند:

جان- بابا فِرِدی کله پوکه! همون که جنان یه مدت روش کراش بود!

یلنا پوفی کرد و روی مبل خوابید:

- اگه قرار باشه با گفتن این‌که اون یا مدت روی فردیک کراش زده می‌خوای یادمون بیاد که فردریک کیه، باید بهت بگم جنان روی سنگ توالتِ خونه‌ی ما هم کراشه.

جان با شگفتی فریاد زد:

- جنان؟!

جنان نیز فریاد زد:

- توالت خونشون سخن گوئه!

جان خواست فریاد بزند که یلنا پیش دستی کرد:

- لُبِ کلام! هیچ‌چیزی نیست که جنان روش کراش نباشه، یک سرنخ بهتر بده.

جان کمی فکر کرد و سپس گفت:

- وقتی کلاس هفتم بودیم سر خانوم میکائیلیس رو شکست.

جنان بشکنی زد و گفت:

- یادم اومد!

یلنا گیج نگاهشان کرد:

- میکائیلیس کدوم معلم بود؟

جنان روی شکم یلنا نشست و از توی مبایلش عکس پسری با موهای بهم ریخته‌ی سفید، صورتی پر از چسب زخم و باند را نشان داد که بی‌حوصلگی در چشمانش بی‌داد می‌کرد.

- فردریک اینه.

یلنا جنان را از روی خودش پرت کرد و رو به جان گفت:

- خب بعدش؟

جان- شنیدم توانایی این رو داره که مردم رو به آینده یا گذشته، انتقال بده!

لبخندی سهمگین روی لبان سه نفرشان نشست.

یلنا- آدرسشو پیدا کنید.

«ما هیچ ایده‌ای نداشتیم که چگونه در آینده و یا گذشته می‌توانیم اِسم‌هایمان را به مردم نشان دهیم، تنها چیزی که می‌دانستیم این بود که تا به حال هیچ کسی به آینده و یا گذشته نرفته است پس ما باید اولین‌ها باشیم!»

سریع نِی شیر کاکائو‌اش را از توی تلق در آورد و درون شیر کاکائو فرو کرد، نی را اول گاز زد و بعد با مکیدن کمی شیر را درون دهانش برد:

یلنا- خب-خب، جنابِ هندرسون امروز می‌خواد چیکار کنه؟

جنان مدادش را دور انگشتانش رقصاند و سوتی زد:

- اون یارو مو مشکی‌ِ که کنارشه، چرا انقدر جذابه؟

یلنا و جان به جنان چپ-چپ نگاه کردند و بعد یلنا دوربین شکاری را از دست جنان گرفت و خودش مشغول جاسوسی کردنِ آن دو شد.

یلنا- قدرتش چطوری کار می‌کنه؟

جان چیپسی باز کرد و یک مشت درون دهانش ریخت، در همان حالت گفت:

- کنترل قدرتش دست خودش نیست، یهویی می‌زنه بالا! مخصوصا وقتی عصبیه.

یلنا با حرص دوربین شکاری را پایین آورد و با صدایی کنترل نشده گفت:

- می‌‌خوای جونمون رو بسپریم به یه احمقی که بلد نیست از جادوش استفاده کنه؟

جان انگشتش را با حرص بالا آورد و روی دماغش گذاشت:

- هیس، صداتو بیار پایین!

یلنا دوباره جمله‌اش را تکرار کرد، منتهی با یک لحن آرام!

جان- مگه همین رو نمی‌خواستی؟ قربانی‌ای که سریع خودش رو نجات می‌ده!

- آره اما...

جنان در سخنش پرید:

- اما نداره دیگه، خوش می‌گذره!

آهی کشید و دیگر ساز مخالف نزد، دوباره دوربین را روی چشمانش گذاشت و فردریکی که به نظر خیلی پریشان می‌رسید را تماشا کرد.

«در آن زمان، اما و اگر های زیادی در ذهنم بودند. بزرگ ترینشان هم «چه می‌شود اگر دیگر کسی در آینده یا گذشته همانند فردریک نباشد و ما تا ابد در آنجا گیر بیوفتیم» بود، واقعا ترس بسیار زیادی از این موضوع داشتم، آینده غیرقابل پیشبینی، گذشته غیر قابل تحمل و منِ گذشته متنفر از جفتشان بود.»



بانو آرشینک جذابم، حقیقتا حوصله‌ی این‌که جان و جنان رو بکشم ندارم...
بانو آرشینک جذابم، حقیقتا حوصله‌ی این‌که جان و جنان رو بکشم ندارم...
رمان فانتزیرماندردسرنوجوانرمان عاشقانه
اوتاکوی فانتزی نویس روانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید