ویرگول
ورودثبت نام
Cinemathink
Cinemathink
خواندن ۱۵ دقیقه·۲ ماه پیش

داستان کوتاه آرتمیس

تصویر داستان آرتمیس
تصویر داستان آرتمیس


دختری به نام آرتمیس در شهر کوچکی از فرانسه زندگی می‌کرد و در خانواده ای فقیر به دنیا آمد ، آرتمیس سرشار از بازیگوشی و شادی بود ، همیشه در پارکی که نزدیک خانه‌ی آنها بود بازی میکرد ، دخترک یاد گرفته بود تا از زندگی خود لذت ببرد بی آنکه کسی به او یاد بدهد تا چطور زندگی کند ، اما این شادی زیاد پایدار نبود و بعد از ۵ سالگی آرتمیس که جای خوبی زندگی میکرد ، مجبور به ترک کردن خانه خود شدند و وضع مالی خانواده آرتمیس از بهترین و تأمین ترین جای شهر به بدترین نقطه رفتند ، پدرش به او یاد داد که چطور از مردم دزدی کند گاهی اوقات با چهره مظلوم و لباسی پاره ، از مردم درخواست میکرد تا بهش پول بدن اما خیلی نمی‌تونست از این راه پول دربیاره پس شروع کرد به دزدیدن وسایلی که فروشنده ها بیرون مغازه میزاشتن و اونا رو توی میدون بزرگ شهر میفروخت ، آرتمیس وقتی بزرگ تر شد تصمیم گرفت که دست به یه دزدی بزرگی بزنه چند روزی توی این فکر بود که چیکار کنه هم خطرش کم باشه هم پول زیادی به دست بیاره تا اینکه یه روز وقتی داشت توی شهر قدم میزد چشمش به یه جواهر فروشی ای افتاد که خیلی قدیمی بود.

قدم قدم رفت به سمت ویترین جواهر فروش و یک گردنبندی رو که از بچگی توی خوابش دیده بود نظرش رو جلب کرد و تصمیم گرفت که اون گردنبند رو از جواهر فروش بدزده ، با خودش کلنجار میرفت که این کار درستی نیست آخه فروشنده یک ادم مسن ـه اما هرچی زور زد که خودش رو از این کار منصرف کنه نشد که نشد با ترس و استرس رفت داخل جواهر فروشی و گفت

آرتمیس : سلام پدر جان ، من امروز عصر مراسم عروسیمه و خیلی استرس دارم که چه چیزی بگیرم تا به چشم بیاد ، میشه کمکم کنید؟

پیرمرد: بله دخترم ، خوش به حال دامادی که همچین دختر خوشگلی رو به همسری قبول کرده.

چند تا از جواهرات زیبا و براقی که داشت رو به روی میز آورد و دختر مدام توی فکر این بود که چطور اون گردنبند رو بدزده آرتمیس اشاره کرد که اون گردنبندی که توی ویترین مغازه هست رو بیاره وقتی اون گردنبند رو تو دستش گرفت انگار برگشت به چند سال قبل درست اون زمانی که هنوز بچه بود ، هنوز توی اون پارک جلوی خونشون بازی میکرد و چقدر خوشحال بود همینطور توی خیال و افکار خودش غرق شده بود که با سوال پیرمرد یادش اومد که تو جواهر فروشیه

پیرمرد: انتخاب خیلی قشنگی کردی دخترم اون گردنبند برای نَوه ام بود ، وقتی ۵ سالش بود براش درست کردم

آرتمیس: خب پس چرا میفروشیش ؟

پیرمرد: سالها بعد که ازدواج کرد اونو به من داد گفت این یادگار من به تو باشه که هروقت دیدیش منو یادت بیاد،ولی با همسرش از پاریس رفتن و هیچ وقت دیگه ندیدمش گردنبند هنوز دست آرتمیس بود که تصمیم گرفت از جواهر فروشی فرار کنه اما وقتی خواست در رو باز کنه با یک چیز شکه کننده مواجه شد در قفل بود ...

پیرمرد: تو خیلی باهوشی دختر اما دروغگوی خوبی نیستی ، با لباس پاره چطور کسی قبول می‌کنه تو رو به همسری قبول کنه مطمانم اگر داماد بدونه که تو دزدی کردی برای همیشه میره.

قلب آرتمیس به شدت تند میکوبید و سر جاش خشکش زده بود نفس نفس میزد و هیچ کاری نمیتونست بکنه

پیرمرد: من میتونم اون گردنبند رو بهت بدم اما تو باید امشب برای من یه کاری بکنی ، یا میتونم پلیس ها رو خبر کنم و کل زندگیت رو توی زندان باشی.

یواش یواش پیرمرد به آرتمیس نزدیک میشد ، دختر مثل یک گنجشک ترسیده داشت قلبش به سینه میکوبید، متوجه شد که روی میز یه لیوان شیشه ایه پیرمرد نزدیک و نزدیکتر میشد که ناخودآگاه آرتمیس لیوان رو برداشت زد به سر پیرمرد که همون لحظه روی زمین افتاد.... خون کف زمین رو قرمز کرده بود آرتمیس از شدت ترس نمی‌دونست چکار کنه با شوکی که بهش وارد شده بود کلید رو از جیب پیرمرد برداشت و از اونجا فرار کرد اشکهای آرتمیس تمومی نداشت و چنان میدوید که انگار آهویی از دست شیر فرار میکنه و پشت سرش رو نگاه میکرد که در همین حین یهو به یه نفر برخورد کرد چشماشو از اشک پاک کرد تا ببینه به کی برخورد کرده، وقتی نگاه خودش رو با بالا انداخت انگار در قلب تیره و تاری که دنیا براش درست کرده بود روزنه ای پدیدار شد، پسری با چهره‌ی جذاب چشمای کشیده و زیباش دل از هرکسی میبرد ، حدودا ۲۲ سالش بود و یه عطر خاص از کت و شلوار سفیدش میشد بویید

پسر: چیزیت که نشد ؟ ببخشید حواسم نبود داشتم پشت سرم رو نگاه میکردم

آرتمیس: .... نه .. نه چیزیم نشد

پسر: باشه پس مراقب خودت باش شب خوبی رو داشته باشی

آرتمیس از حرفی که پسر زد وارد افکارش شد

صدای ذهن آرتمیس : چطور ممکنه... من ادمای مختلفی رو دیدم چطوری عصبانی نشد ..؟ چند لحظه ای گذشت که صدای رعد و برق از آسمون به گوش رسید آرتمیس با عجله به سمت خونه داشت میدوید وقتی رسید خونه دید که ... قبل از رسیدنش یک نفر مادر و پدر اون رو به قتل رسونده، انگار زندگی اونو نفرین کرده بود نمی‌دونست گریه کنه یا فرار کنه ترس زیادی وجودش رو تسخیر کرده بود، نامه ای که روی در گذاشته شده بود رو با اشک هایی که از چشمش سرازیر میشد برداشت توی نامه نوشته بود

: خانوادت به خاطر کاری که کردی تاوان پس دادن منتظر خنجرم باش.

به هر سختی ای بود اون شب رو بیرون گذروند اما نمیدونست که چی داره میشه، زندگی چه مسیری رو برای اون داشت رقم میزد به خواب عمیقی فرو رفت . . . سوالی که مدام ذهن آرتمیس رو پر کرده بود این بود که کی مادر پدر منو کشته ؟

نفرت وجود آرتمیس رو فرا گرفته بود تا یک روز دوباره شروع به دزدی کرد طی یکی از دزدی ها یک مرد جوانی رو دید که خیلی زیبا لباس پوشیده بود کمی که به جوان نزدیک تا کیف اون رو بزنه یک نفر از پشت سر ، آرتمیس رو متوقف کرد، از ترس شکه شده بود سرش رو که برگردوند یک مرد تقریبا ۳۴ ساله لباس عجیبی پوشیده بود

غریبه: با من بیا ، من بهت جا میدم

آرتمیس: ولم کن میخام برم ، دستتو بکش

مرد غریبه تا دید آرتمیس تقلا می‌کنه دست اونو محکم گرفت و با خودش کشید به سمت یه کوچه ای که کسی نبود

غریبه : من دوست بابات بودم ، می‌دونم چه اتفاقی واسش افتاده پس تقلا نکنُ بیا ، تو در خطری دختر چرا نمی‌فهمی چطوری هنوز داری دزدی میکنی؟

آرتمیس: منو ول کننننن بابای من رفیقی نداشت داری دروغ میگی هیچ وقت ندیدمت نمیشناسمت!

غریبه: آرتمیس به من اعتماد کن پدرت میدونست قراره کشته بشه منو فرستاد تا ازت مراقبت کنم

آرتمیس: تو .. تو اسم منو از کجا بلدی؟

غریبه: تو با من بیا من همه چیز رو بهت میگم.

آرتمیس تصمیم گرفت که به اون غریبه اعتماد کنه البته راه دیگه ای نداشت اگر نمیرفت باید به دزدی ادامه میداد و هیچ جایی ام برای خوابیدن نداشت.

رفتن تا رسیدن به یکی از محله هایی که همه اونجا رو به محله خلافکار ها میشناختن ، توی اون محله وقتی وارد شدن انگار همه یه جور دیگه ای آرتمیس رو نگاه میکردن

آرتمیس: هی ، چرا اینا منو اینجوری نگاه میکنن؟

غریبه: به خاطر کاری که کردی!

آرتمیس: چیکار کردم؟

غریبه: بیا بهت میگم وارد یه خونه ای شدن که نمای آجری داشت و درش کامل زنگ زده بود ، از این اتفاقات ترسیده بود و حس میکرد نباید اعتماد کنه.

غریبه: بشین کلی حرف دارم که باید بشنوی. آرتمیس کاری که تو کردی هیچکسی جرئت نمیکرد انجام بده ، تو کسی رو کشتی که خانوادش با شما مشکل داره ، پسر همون پیرمرد اومد و خانوادت رو ازت گرفت

آرتمیس: یعنی تو میدونی اون کثافتی که خانوادمو کشت کی بوده؟

غریبه: همه میشناسنش و در به در دنبال اینه که تو رو بکشه

آرتمیس: جوری میکشمش که توی تاریخ نوشته بشه ، کجاس باید بهم بگی اون کجاس

غریبه: خل شدی دختر ؟ اون مافیای معروفه تو پاریس، همه نوچه هاش توی خیابونا دارن دنبال تو میگردن.

آرتمیس: (با عصبانیت) تو منو آوردی اینجا پس باید بهم بگی اون کجاس

غریبه: نه تو آماده نیستی خیلی ضعیفی... مطمانم قبل اینکه بری سمتش میکشنت

آرتمیس: منو آماده کن واسه اون روزی که خون اونو بریزم .

.

۲ ماه بعد

.

آرتمیس تبدیل شده بود به یک قاتل حرفه ای که مردم اونو به (سایه) می‌شناختنش ، کل پاریس فکر می‌کردن سایه یک افسانه اس و هدفش آدمهاییه که بی گناه آدم میکشن ، معلوم نبود که سایه چه زمانی به سراغشون میاد.

هم پلیس هم مافیا هر دو دنبال سایه میگشتن اما کسی نمیدونست که سایه دقیقا کیه و کجا زندگی میکنه ، چون هیچ ردی از خودش به جا نمیزارشت ، یک روز

(سي بِل-غریبه) به آرتمیس گفت :

میخام بهت یه هدیه بدم ، هدیه ای که سالهاست منتظرشی ، اون کسی که خانوادت رو ازت گرفت رو پیدا کردم و میدونم کجاست.

آرتمیس: خیلی منتظر امروز بودم ، اونقدر تشنه خونشم که حتی نمیتونی تصورش کنی.

ساعت ها پس از ساعت ها گذشت…

از چشمای آرتمیس خون انتقام میچکید گردنبندی که دو ماه پیش دزدیده بود رو باز به گردنش بست تا وقتی (جان Jean) رو کشت اونو روی جسدش بزاره ساعت ۲ شب از خونه زد بیرون و رفت به سمت خونه‌ی جان زمانی که رسید همه جا تاریک بود و چند نفر توی حیاط خونه داشتن راه میرفتن که مشخص بود محافظ جان هستن ، بدون اینکه کسی متوجه بشه اون دو نفر رو از هم با پرت کردن سنگ جدا کرد هر کدوم رو بیهوش کرد و رفت به سمت اتاقی که صدای بلندی میومد ازش ، از گوشه‌ی پنجره نگاه کرد دید که یه پسر جوون تقریبا ۲۲ ساله ، مردی ام رو به روی اون ایستاده بود.

جان: هرکاری گفتم رو بالعکس انجام دادی واقعا از دستت خسته شدم تاحالا اون دختر چند نفر از بچه های ما رو کشته هیچ کس به من دیگه اعتماد نداره اون فقط ۱۸ سالشه تا وقتی جسد اونو نیاوردی برنمیگردی الانم برو گمشو بیرون.

صدای بسته شدن در اومد که آرتمیس چشماش رو بست ، تا فکر کنه چطور جان رو بزنه که بی سر صدا کارش رو تموم کنه لحظات داشت می‌گذشت... فرصت زیادی نداشت که تلف کنه همون حین جان پنجره رو باز کرد و داشت بیرون رو نگاه میکرد.

آرتمیس با یک مشت محکم به صورت جان اونو پخش زمین کرد و سریع از پنجره داخل اتاق شدُ

آرتمیس: (نفس نفس زنان و ترسیده) تکون بخوری یه تیر حرومت میکنم

جان: پس بلاخره اومدی...

آرتمیس: تو چه نسبتی با اون پیرمرد توی جواهر فروشی داری؟ چرا خانواده منو کشتی؟

جان: پس تو بودی که پدربزرگ منو به قتل رسوندی!

آرتمیس: سوال منو جواب بده چقدر اون پیرمرد مهم بود که پدر و مادر منو به خاطرش کشتی ؟

جان: سایه ای که همه دربارش صحبت میکنن آرتمیس خودمونه که دنبالشم.

آرتمیس تو ذهنش داشت دنبال خاطراتی میگشت ، چهره جان براش آشنا بود اما کجا دیده بودش؟

آرتمیس: تو مادر پدر منو کشتی؟

جان: پدربزرگم همون کسی که کشتیش اونا رو کشته

آرتمیس:(با حالت غم) منو میشناسی؟

جان: اره ، آرتمیس ملقب به سایه ، قاتل مافیا…

روپوشی که روی صورتش بود رو کنار زد .

همینجوری اشکای آرتمیس روی گونش می‌ریخت ، همینکه جان اونو دید گفت : آرتمیس تویی ؟

میدونی من چقدر دنبالت گشتم؟ وجب به وجب این خیابونای پاریس رو گشتم که تو رو پیدا کنم!

آرتمیس: اره میدونم ، همه جای پاریس پر شده بود ازینکه تو دنبال منی تا سر از بدنم جدا کنی ، اما هیچ وقت فکر نکردی که این منم سرت رو روی سینت میزارم…

جان: نه ، نه اینکه انتقام بگیرم ، من …. من ..

آرتمیس : من چیییی؟؟ میدونی هرشب تصور میکنم چطور خون کثیفتو بریزم که آروم بشم؟

جان : یادته اون شبو ؟ خوردی به من؟

آرتمیس : که چی؟ حسرت اینو میخوری که من جلوت بودمو تو نتونستی انتقام بگیری؟

جان : آرتمیس ، من عاشقت شدم ، نه فقط عشق ساده ، هنوز اون لباسی که بهم خوردی رو دارم ، شبی نیست که بغلش نکنم.

آرتمیس : تو اونقدر کثیفی که حتی به پدر و مادر من رحم نکردی ، تمام این نقشه هایی که کشیدی دلیلش اینه که منو بازی بدی..

جان : من نه! .. من خانوادتو نکشتم ، همون پیرمردی کشت که توی جواهر فروشی زدیش ، قبل اینکه بری جواهر فروشی چندتا قاتل استخدام کرد تا پدرت رو از دور خارج کنه ، من هر کاری کردم نجاتشون بدم اما دیر رسیدم (با کمی حالت بغض)

آرتمیس (دست لرزون) : چرا خانوادمو کشت؟

جان : داستان ازونجا شروع شد که پدرت یه گردنبندی رو قبل از اینکه به دنیا بیایی توی عمارت یکی از تاجرهای بزرگ فرانسه دزدیده بود و فرار کرد ، برای اینکه پیداش نکن اون گردنبند رو داد به پدربزرگم تا نگه داره و زمانی که تو خواستی ازدواج کنی اونو از پدربزرگم پس بگیره..

آرتمیس : پس چرا کشتتتت؟

جان : پدرت قبل ازینکه کشته بشه ، اومد به جواهر فروشی و من هم اونجا بودم ، اومده بود که گردنبند رو پس بگیره اما پدربزرگم منکر شد که پدرت گردنبند رو به اون داده.

آرتمیس : و تصمیم گرفت به خاطر اینکه پدرم به پلیس چیزی نگه اونو بکشه؟

جان : نه.. نه پدرت یه تهدید جدی بود برای پدربزرگم ، قبل از تمامی این ماجراهای اتفاق افتاده ، پدربزرگم تمام اموال پدرت رو تصاحب کرده بود و بدون اینکه چیزی به پدرت بده اونو از مالش منع کرده بود.

آرتمیس :(بغض آلود) اما پدر من هیچ بدی نکرده بود..

جان : اون بعد از ظهری که تو وارد مغازه شدی من رفتم تا پدرت رو از فکر شومی که پدربزرگم داشت مطلع کنم اما وقتی رسیدم خونتون دیدم که .. .. ..

آرتمیس بعد شنیدن داستان کشته شدن خانوادش اسلحه رو آورد پایین و اشکهای اون از چشم ها و گونه سرازیر شد ،

جان احساس کرد که آرتمیس به کمک نیاز داره و از جای خودش بلند شد و به آرامی آرتمیس رو بغل کرد و

گفت : میدونم ترسیدی ، میدونم ناراحتی ، میدونم تنهایی اما واقعا وقتی برای اولین بار که دیدمت محو چهره جذابت شدم نمیزارم بیشتر این تنها باشی و درد بکشی ، آرتمیس من واقعا عاشقتم.

آرتمیس از فشار قلب بلند تر گریه میکرد و دست خودش رو برد توی یقه لباس و گردنبند رو درآورد و

گفت : این همون چیزی نبود که پدرم میخاست از پدربزرگت بگیره؟

جان : اره همینه ، از کجا آوردی ؟

آرتمیس : من توی جواهر فروشی بودم که به پدربزرگت گفتم این گردنبند رو از توی ویترین بهم بده و وقتی داد خواستم فرار کنم که در قفل بود و پدربزرگت میخواست بهم تجاوز کنه که من مجبور شدم لیوانی که روی میز بود رو بزنم به سرش تا از خودم دفاع کنم..

…….. سکوت ……..

سکوت بود که شنیده میشد ، آرتمیس سرش رو به سینه جان گذاشت ، ترسیده بود از تمامی اتفاقاتی که این اخیر افتاده بود

جان: نمی‌دونم چقدر از من متنفری یا بدت میاد اما من….

آرتمیس حرفش رو قط کرد

آرتمیس: دوست دارم.. منم وقتی خوردم بهت انگار همه چیز فراموشم شد ، اما من خانوادمو از دست دادم

جان : من تلاش خودمو کردم آرتمیس ، ترسیده بودم ازینکه من لو برم توی ماجرای قتل خانوادت!

دست خودم نبود ، وقتی داشتم صحبت می‌کردم پدرت اومد جلو و خواست چاقو رو از من بگیره ، من ترسیده بودم نفهمیدم چطوری چاقو فرو رفت تو قلبش …

آرتمیس از چیزی که جان گفت ترسیده بود و اومد ازش جدا بشه که جان چاقو رو محکم تو سینه آرتمیس فرو کرد

.

.

همه چیز کند پیش میرفت ، اشک و خون سطح دفتر جان رو از قرمز رنگ کرده بود..

آرتمیس توی بغل جان آروم و بی حرکت با نفس های کند داشت لحظه های آخر زندگیش رو سپری میکرد..

جان : مأموریت من این بود که هیچ کدوم از خانواده تو نباید دیگه رو زمین باشن چون یکی از شما می‌تونه کل دارایی ما رو از چنگمون در بیاره ، خطر جدی ای برای من و خانوادمین

آرتمیس : برای ثانیه ای فکر کردم توی قلبت عشق وجود داره و میخواستم باهات ازدواج کنم که دیگه اون آتیشی که تو قلبم بود رو خاموش کنم اما اشتباه میکردم ، من.. ممم.. من عاشقت شده بودم .. تو خنجری رو تو قلبم فرو کردی که قرار بود جای تو باشه.

جان : من بودم که خانوادتو کشتم چطور میخواستی با این نفرت ، با دستی که آلوده به خون پدر و مادرته زندگی کنی؟

آرتمیس: باور کردم که تو هیچ کاری نکردی ، اما خوشحالم چاقویی توی سینم فرو رفته که خون مادر پدرم باهاش ریخته شده ، منم دارم میرم پیششون ، بعد از این همه دلتنگی ، دیدن مادر پدرم واقعا لذتبخشه

.

.

خون از سینه آرتمیس می‌جوشید ، چشم روی هم گذاشت و لحظه هایی که توی اون پارک کنار خونه وقتی داشت تاب بازی میکرد ، وقتی بین اون همه بچه توی پارک سرش به سمت آسمون بود و داشت از لحظه لحظه زندگیش لذت میبرد و رو تصور میکرد ..

صدا ها شنیده نمیشد .. تنها صدایی که بود ، آوای خنده بچه هایی بود که توی اون پارک میخندیدن لا به لای خنده ها صدای ضعیف جان بود که می‌گفت : مـــن دوســـت دار… خواهــــش میـــکنـــم دووم بیــــار آرتمیس…

تنها یک گردنبند دلفین بود که از خانواده به آرتمیس رسید که آنهم خونی شد.

پایان

رمانداستانداستان کوتاهداستان کوتاه عاشقانهرمان کوتاه
مقالاتی درمورد فیلم ها و بازیگران و تمامی موضوعات مربوط به هنر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید