آقای ب
آقای ب
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

امیدهای پوچ




یک روز از روز‌های آینده

از آن روز‌های گرم و سوزنده

از آن روز‌ها که فرقی نمی‌کند با حال

حتی کمی با درد و رنج فزاینده

پسر چشمش را بست و اندیشید

چه می‌شود در ۴۰ سال آینده؟

چشمش را باز کرد

۶۰ ساله شد

به روی تخت

اینبار اما خسته و ناراحت

بی‌هیچ آینده

فکر میکرد به آنچه حاصل شد

هیچ چیز

تنها ،سرد و خمیده و زنده

پیرمرد فریاد زد

با تمام آنچه توانش بود

زندگی ارزشش را داشت؟

هر روز زیستن برای آینده؟

اما حال

او تنها بود پیرمردی

سرد و

خمیده

اینبار ولی
او دگر مرده.

فلسفهروانشناسیزندگی در حالمرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید