یک روز از روزهای آینده
از آن روزهای گرم و سوزنده
از آن روزها که فرقی نمیکند با حال
حتی کمی با درد و رنج فزاینده
پسر چشمش را بست و اندیشید
چه میشود در ۴۰ سال آینده؟
چشمش را باز کرد
۶۰ ساله شد
به روی تخت
اینبار اما خسته و ناراحت
بیهیچ آینده
فکر میکرد به آنچه حاصل شد
هیچ چیز
تنها ،سرد و خمیده و زنده
پیرمرد فریاد زد
با تمام آنچه توانش بود
زندگی ارزشش را داشت؟
هر روز زیستن برای آینده؟
اما حال
او تنها بود پیرمردی
سرد و
خمیده
اینبار ولی
او دگر مرده.