آقای ب
آقای ب
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

ترمه ، با چشمانی بسته نگاه میکند


by Childe Hassam
by Childe Hassam


- میشود زیر آن درخت بنشینیم و جهان را نظاره کنیم؟
+ بله میشود بیا برویم شاید حداقل جهان از آن جا زیبا باشد
- جهان از همه جا زیباست قبول نداری؟
+ بله اما هر آنجا که بتوان حضور تو را حس کرد
ترمه لبخندی زد و گونه هایش سرخ شد. آن ها دست در دست هم به بالای تپه میرفتند تا به آن درخت پیر برسند و زیر سایه اش نفسی تازه کنند.
درخت پیر شاخه هایش را تا جایی که میتوانست به اطراف پراکنده بود. برگ های سبز چون سربازانی تنومند در برابر نور آفتاب سینه سپر کرده و نمیگذاشتند حتی ذره ای از آن به زمین برسد. تنه ی درخت چون پوستی چروکیده پر از چین هایی بود که گذر سال هایی به نمایش میگذاشت و ریشه های درخت هر چه بیشتر در خاک فرو رفته و در هم تنیده بودند.
علف سبز تمام دشت را پوشانده بود. وقتی بالاخره به درخت رسیدند زیر سایه، روی چمن های سبز دراز کشیدند و به برگ ها خیره شدند. در همین حال باد ملایمی شروع به وزیدن کرد، سایه رو به خنکی میرفت.
ترمه همین طور که به برگ ها نگاه میکرد گفت:میشود چشم هایم را ببندم تا هر آن چه این جا میگذرد را برایم توصیف کنی؟ دوست دارم برای چند دقیقه هم که شده جهان را از چشمان تو ببینم.
باشه چشمانت را بستی؟
بله
خب ابتدا باید بگویم که این جا مرا به یاد گذشته می اندازد آن زمان که مادر و پدرم زنده بودند و با آن ها به دشتی مشابه همین جا میرفتیم و وقت میگذراندیم، چه زود گذشت، جهان عجیب است حتی ثانیه ها در آن میمیرند با هر تیک تاک ساعت ثانیه یی دیگر به خاطرات ما میپیوندد و هر زمان که به آن می اندیشیم اندوهی غلیظ تمام گلویمان را پر میکند و سنگینیش را میتوانیم روی سینه یمان احساس کنیم وقتی که نفس کشیدن سخت تر از آنچه باید میشود ...
آخ ببخشید ترمه باید جهان را برایت توصیف میکردم اما باز گذشته مرا به دام انداخت ببخشید.
اشکالی ندارد ادامه بده
سایه درخت ما را از آفتاب سوزان در امان نگه میدارد روی ریشه های از زمین بیرون زده درخت مورچه های زیادی را میبینم که به سمت جسد مگسی حرکت میکنند به نظر مورچه ها خوشحالند(از حرفی که زده خنده اش میگیرد) نه به خاطر آن که لبخندشان را دیدم بلکه حال، همه آنها میدانند که قرار نیست از گرسنگی بمیرند مورچه ها خیلی عجیبند، انگار تا ابد زنده میمانند. ترمه گفت: تو دوست داشتی تا ابد زنده بمانی؟
هرگز، به نظر من این احمقانه ترین آرزویست که یک انسان میتواند برای خودش داشته باشد تنها مرگ است که زندگی را زیبا میکند و به آن عصاره لذت را میبخشد.
من که جهان را چنین نمیبینم اما لطفا توصیفت را ادامه بده.
میتوانم حرکت علف های بلند دشت را ببینم وقتی که بادی ملایم میوزد، آن ها موجی را بر دل دشت به حرکت در می آورند حال اینجا لای شاخه های درخت میتوانم لانه پرنده ای را ببینم اما پرنده ای در آن نیست شاید به دام شکارچی افتاده باشد، شاید به دنبال غذا رفته است و شاید هم رفته است تا ترمه ای بیابد و جهانش را برای او به تصویر بکشد، که میداند!؟
ترمه با چشمانی بسته لبخندی میزند و میگوید: خیلی خب دوست دارم ادامه اش را بشنوم.
خوب بگذار از تنه ی این درخت برایت بگویم پر از چین و چروک است نمیتوانم تصور کنم برای این که این همه چین بر تنه‌اش بیفتد باید چقدر رنج ببیند شاید هم اصلا ربطی نداشته باشد اما اگر بتواند رنج را احساس کند مطمئنم تا به حال گنج گران بهایی را درونش دارد شاید این همان چیزیست که به او توان میدهد تا ریشه‌هایش را تا عمق خاک ببرد. همیشه درختان را دوست داشتم آن ها مرا به یاد ایستادگی می‌اندازند، در اصیل‌ترین معنایش حتی هنگامی که میمیرند.
چه می‌شد اگر یک درخت بودم؟تنها، به روی تپه‌ای سیز طوری که تمام دشت را میتوانستم نظاره کنم، میدانم ترمه درختان که چشم ندارند اما با این حال گاهی اوقات به خودم میگویم کاش یک درخت بودم مهربان، بخشنده و پابرجا. در آسمان پرندگان را میتوانم ببینم در دسته‌ای واحد از بالای سرمان میگذرند و ... بس است من خسته شدم حال تو جهانت را برایم به تصویر بکش.
باشد.چشمانت را بسته‌ای ؟ شروع کنم؟
بله.
الان باد خنکی را احساس میکنم که لای موهایم میرود و آن‌ها را به حرکت در می‌آورد، کرم ابریشمی را روی برگ درخت میبینم که در حال خوردن است و آرام آرام به جلو حرکت می‌کند مطمئنم پروانه زیبایی میشود اما واقعا سخت است فکرش را بکن بگویند اگر یک سال درون اتاقی خالی بمانی آن گاه میتوانیی با زیبایی بی‌مانند از آن خارج شوی خیلی سخت است. تو اگر بودی این کار را میکردی؟.
من از چیزی که هستم راضیم تو چطور؟.
ترمه کمی خودش را جمع کرد، صدایش را صاف کرد و گفت البته که هستم خوب بگذار ادامه‌اش را بگویم میتوانم در آسمان ابرهای سفیدی را ببینم که آرام در حرکتند و هر کدام شکلی منحصر به فرد دارند مانند اثر انگشت. ترمه لبخندی زد و ادامه داد: ای کاش میتوانستم روی یکی از آن‌ها دراز بکشم و به خواب بروم در این صورت مطمئنم دیگر کابوسی در کار نخواهد بود، علف‌زار همان گونه است که توصیفش کردی میتوانم موج سبز رنگی را ببینم که در حرکت است این منظره واقعا برایم لذت بخش است میدانم تا سال‌ها رنگ هایش چشمانم را جلا میدهند، اما همان قدر که این لحظات برایم لذت بخش است دردناک هم هست
چطور؟
شاید عجیب باشد اما من همیشه در بهترین لحظاتم رنج از دست دادن آن‌ها را به دوش میکشم میدانم که این کار درستی نیست اما من ترجیح میدهم لحظات خوش کمتری داشته باشم تا بعد رنج از دست دادن آن‌ها مرا آزار ندهد.
با خنده گفت : واقعا هوشمندانه بود.
لطفا مسخره نکن این حسیست که با تو بودن را برایم مشکل میکند و نمیدانم چطور آن را حل کنم نمیدانم چطور، واقعا نمیدانم . ترمه با بغضی در گلو ادامه داد: حس میکنم در حال فرار از چیزی هستم، همیشه در تلاشم تا جای که امکان دارد از آن دور شوم اما هیچ وقت موفق نمیشود.
سرش را جلو آورد و آرام در گوش ترمه نجوا کرد: شاید بهتر است دست از فرار بکشی شاید بهتر است جایی آرام بنشینی و منتظرش بمانی.
ترمه که به پهنای صورت میگریست هق هق کنان ادامه داد: اما... اما.... من میترسم.
همان طور نجوا کنان ادامه داد : تنها لازم است وقتی که رسید او را در آغوش بگیری.


درخترنجابرمرگفرار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید