تمام فامیل درو تختش نشسته بودند و سعی میکردند سکوت را رعایت کنند . او در بین چند مادربزرگ قبلی که پدربزرگ از خود به جا گذاشته بود از محبوبیت بیشتری برخوردار بود.
همه به بدن در حال احتضار او نگاه میکردند و به خود میگفتند که باید از این به بعد قدر سلامتیشان را بدانند و کمتر آن را به خطر بیندازند، در همین زمان که همه در حال دروغ گفتن به خود بودند مادربزرگ از جایش بلند شد تا چیزی بگوید. تردید عجیبی در چهره اش بود گویی سوالی در ذهنش بود که نمیتوانست از او جدا شود سوالی که هیچ جوابی برایش نداشت. مادربزرگ چینی به پیشانیش انداخته بود و حدقه چشمش را به اطراف حرکت داد انگار که به دنبال چیزی میگردد.
تمام فامیل حداقل یک قدم جلو آمده بودند تا با دقت بیشتری او را ببینند همه میدانستند که این آخرین نفس های اوست اگر قرار باشد اموالش تقسیم شود باید هر چه زودتر فکری به حال آن کرد. تنها پسر پیرزن کنار تختشش نشسته بود و با اندوه فراوانی به او نگاه میکرد . پسر از ۷ سال پیش که پیرزن را به خانه سالمندان فرستاده بود دیگر حتی یک بار هم به ملاقاتش نرفته بود و این مسئله واقعا پسر را ناراحت میکرد و قلبش را میفشرد، وقتی به این فکرد میکرد که ۷ سال زمان داشت تا تکلیف تمام اموال پیرزن را معلوم کند اما باز هم دیر اقدام کرده بود، درست مثل بچه دار شدنش که حالا با ۶۷ سال سن باید از یک نوزاد ۵ ماهه که قرار است تا سال ها به او بگوید "پدر" نگه داری کند، برای او پول خرج کند و سعی کند تا او را مانند خودش تربیت کند، او تمام امید ها و آرزوهایش را در آن نوزاد ۵ ماهه میبیند و همین بود که او را به زنده نگه داشتن فرزند دلبندش مطمئن تر کرد.
مادربزرگ با همان چهره پرسشگر، با حیرت و سرگردانی از اطرافیانش میپرسید: من برای چی اینجا اومدم؟ من برای چی اینجا اومدم؟. آن ها هم چون وضعیت پیرزن را میدانستند سعی میکردند او را آرام کنند برای همین میگفتند که نمیدانند . مادربزرگ با همان حیرت و سرگردانی با صدایی آرام گفت : اگر میتونستم هیچ وقت نمیومدم. بعد شروع کرد به گریه، او هق هق کنان میگریست و میگفت: اگر میتوسنتم هیچ وقت نمیآمدم.
پسر برای آرام کردن پیرزن تلویزیون را روشن کرد و آن را دقیقا رو به روی او قرار داد و صدایش را تاجایی که میشد بلند کرد . دیگر کسی صدای پیرزن را نمیشنید حتی خودش هم دیگر صدای ناله هایش را نمیشنید بعد از چند دقیقه چشمش به تلویزیون گرم شد و خوابش برد او به خواب عمیقی رفته بود خوابی سنگین که به سختی می گذاشت چشمانش را باز کند .
کابوس های شبانه مادربزرگ سال ها بود که گریبان گیرش بودند و خلاصی از آن ها تقریبا ناممکن بود. صدای ضعیف پیرزن در خواب به گوش میرسید که میگفت : نه نه، بابا بابا خواهش میکنم بسه دیگه خواهش میکنم، نه نه بابا خیلی درد داره بابا خواهش میکنم.
پیرزن با جیغی بلند از خواب بیدار شد، همه با تعجب به او نگاه میکردند هیچ کسی نمیدانست که چه بر پیرزن گذشته است مادربزرگ از حجم آن نگاه ها خجالت کشید. او برعکس باقی خاطراتش کابوس هایش را به خوبی میشناخت . فامیل بعد از دیدن وضعیت پیرزن سعی کردند حواسشان را به چیزی پرت کنند تا زمانی که کار تمام شود. پسر آرام پیرزن را روی تخت خواباند و گفت : مادر بهتر است این برگه ها را زودتر امضا کنی. پیرزن با صدایی خسته و بی جان پرسید : اینا چی هستن؟.
پسر گفت: چیز خاصی نیست مربوط به تقسیم اموالتونه برای زمانی که دیگه پیش ما نیستین.
چشمان مادربزرگ خیس شد و شروع به باریدن کرد آرام آرام قطرات باران از چشمانش سرازیر میشدند.
برگه امضا شد.
پسر از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت و قبل از رفتن به سمت پیرزن برگشت و گفت :
مادر، خداحافظ.
تمام فامیل از جایشان بلند شدند و به سمت وسایل خانه رفتند هر کس چیزی را برداشت و با خود برد. ترسی عظیم تمام وجود مادربزرگ را در برگرفته بود او به جای خالی آینه خیره شده بود، نمیدانست باید چه کند
او مرده بود ؟ نه، هنوز نفس میکشید میتوانست آن را حس کند اما آن ترس برای چه بود ؟
همچون کودکی که گم شده باشد مضطرب و پر از ترس بود، ترس از آینده ای که دیگر وجود ندارد.
مادربزرگ حس عجیبی داشت دستش را به سمت قلبش برد و آن را به سختی فشرد او تپش را زیر انگشتانش حس نمیکرد.
آفتاب به آرامی غروب میکرد و اتاق تاریک و تاریک تر میشد تا جایی که مادربزرگ دیگر چیزی را نمیتوانست ببیند حتی خودش را. گویی تمام دیوار ها، تمام پنجره ها و هر آنچه در اتاق بود به رنگ سیاه درآمده بودند.
مادربزرگ خود را معلق در میان زمین و هوا حس میکرد، دیگر تختی در کار نبود
او
معلق در میان تاریکی
در حسرت
برای خود میگریست.