قسمت اول :
نوع نوشتاری: تفکیی . ادبی و بیانی
در آن سوی زمان
-مثل همیشه باحالتی خسته و چهره ای جنگ زده از خواب بی مفهوم همیشگی که چند شبی بود می دیدم بیدار شدم ودر اتاق را باز کردم و یونیفرم مدرسه را پوشیدم و موهامو اتو زدم
توی اون هوای سرد زورم میومد پیاده برم با خودم میگفتم : چرا نمیتونم مثل بقیه دانشجو ها با ماشین شخصی نمیرم و حتی با بورسیه تحصیلی...
دختری با موهای سفید برفی و چشمانی ابی رنگ با یونیفرم ما وسط راه بود داشت گربه سفیدی با چشمان ابی را که در حال بازی با برگ گل شبنم بود میدیدم
قطره ای از شبنم روی بینی گربه افتاد
دختر رو به رویم خندید وسپس رو به من کرد و باچهره ای ناراحت گفت : ببخشید ...مثل اینکه وسط راه...
- اشکالی نداره...یعنی...خب
زبونم بند اومده بود حس عجیبی داشتم همیشه جواب همه را میدادم ولی او را نه همچنین انگار اون دختر رو یه جایی دیده بودم ولی یادم نمی امد
سرم را پایین انداختم و رد شدم
- فقط سعی کن خیلی درگیرش نشی
از حرفش خشکم زد انگار بدنم ناخود اگاه ایستاد و انگار کنترل ارادی روی بدنم نداشتم با تعجب پرسیدم
- درگیر چی؟
انگشت اشاره اش را بالا اورد و نزدیک مردمک چشمش اورد جوری که فقط عنبیه اش پیدا بود و گفت
- درگیر افکارت
- افکار؟ منظورت چیه؟
- بیخیالش متوجه میشی+
ناگهان متوجه گذر زمان شدم و با خداحافظی سریع رفتم او با صدایی منعکس کننده گفت بدرود. میبینمت!
همان لحظه همه چیز تار شد
وقتی چشمانم را باز کردم معلم را دیدم که با اخم های در هم رفته بالای سرم است و می گوید : باز هم سرکلاس خوابت برد
ین عادی بود که از کلاس بیرونم کنه
پشت در کلاس منتظر ماندم و بعد دیدم که پشت در ماندن فایده ای نداره و به سمت نیمکت های توی حیاط رفتم
کنار زمین حیاط یک ابخوری و زمین والیبال بود
عتش کردم رفتم تا کمی اب بخورم
خودش بود...همون دختری که صبح دیدم ولی رفتارش سنگین تر شده بود یکم از این چهره اش می ترسیدم
جوری والیبال بازی میکرد انگار زمین جنگ بود
در همین لحظه که به اون خیره شده بودم توپ به سمتم می امد
که ناگهان اون دختر سریع دوید و مانع برخورد توپ با من شد همان لحظه توپ محکم به صورتش خورد
با دست دیگرش بطری ابم را در دست گرفت یک دستش را جلوی صورتش گرفت که پر خون بود و با دست دیگرش بطری ابم را به سمتم گرفته بود
از ترس بدنم می لرزید
همان لحظه اون دختر روی زمین افتاد
من و هم گروهی هایش اونو به اتاق بهدالشت بردیم گوشه پیشانی اش زخمی شده بود
چشماشو باز کرد و بطری که مال من بود را در حالی که از بغل تخت بر می داشت گفت: این مال تو هست بگیرش
بطری را گرفتم و تشکر کردم
با چهره ای بی تفاوت نگاهش را چرخاند
به زحمت خودشو بلند کرد
بهش گفتم : خیلی درمرود حرفی که صبح توی راه زدی فکر کردم
همان لحظه صدای قهقه ی همگروهی هایش بلند شد
سپس معاون امد و گفت که به دفتر مدیریت بروم
بعد اون اتفاق که توی مدرسه افتاد ندیدمش ظهر که با دوست صمیمی ام از مدرسه بر می گشتیم گفتم :
- میشناسیش؟
- کیو؟
- اون دختر موسفیده...همونی که چشماش ابیه
-ها اون؟ خب اون دختر یکی از مدلای معروفه وایسا ببینم گفتی صبح دیدیش؟ ولی اون همیشه با ماشین شخصی میره از اونجایی که خانوادش همیشه نگرانش هستن نمیزارن بدون ماشین جایی بره و یا حداقل یه مراقب باهاشه
-ولی اون تنها بود
- شاید فرار کرد بوده
- شاید
گفت و گوی بی معنی ما سریع به پایان رسید
همون لحظه خوابم را به یاد اوردم
- اون دختر... خودش بود... درسته اون
پایان قسمت اول: