" در انتها مرا ترک گفتی.
جیر جیر در، همچو سمفونی محزون مردگان، در گوش هایم پیچید و تو رفتی.
کمی پیش تر، رو در رو، همانند دیدار نخست، خیره به چشمانت بودم، قدم به قدم در ثانیه ها.
دقایقی قبل تر، از انتهای عشق سخن گفتی، از ابد.
ساعتی پیش، آوای صدایت در گوشم پیچید. مرا به همان مکان پیشین، همان روزهای زلال میخواندی.
دلم همچو پرنده ای آزاد پر زد: "مرا دوست خواهی داشت؟"
آن هنگام که خورشید در میانه ی آسمان بود، به خانه بازگشتی و نور از میان روزنه های پرده ی سپید، به داخل تراوید.
سحرِ همان روز، گنجشکی روی لبه ی پنجره، آوازه خوان، مرا به دیدنت امیدوار ساخت.
و در آغاز، پیش از تمام آن روزها،
میدانستم، مرا دوست میداشتی،
میداری؛
و گمان میکردم که خواهی داشت!
#آتنا_باقری