
بی مهابا میتپید برای پمپاژ قطره قطره خونِ سرخ توی رگ به رگ تن، این قلب تپنده.
عشق رنگ خون بود.
برای همین بشر هر وقت حس میکرد کسی رو دوست داره، مثل این بود که اون آدم توی رگ هاش در رفت و آمده.
عشق بهش قدرت میداد برای ادامه دادن. برای ساختن بیشتر و بالا رفتن از پله های بلندتر.
برای رسیدن دست های کوچیک پر مهرش به آبی بی کران آسمون.
مهم نبود که دنیا چقدر بی رحمه چون خون سرخ بی مهابا دوست میداشت حتی اگه دوست داشته نمیشد.
اما وقتی چشماشو میبست، اونوقت جز تاریکی چیز دیگه ای نمیدید، خون توی رگ هاش سیاه ترینِ سیاهی ها میشد و دیگه هیچی براش مهم نبود جز خودش.
عشق جمعی متضاد تنفر فردی بود.
آدم ها در حال دریدن همدیگه بودن.
با هر چیز که در اختیار داشتن میتاختن برای فتح بیشتر تا بلکه ثابت کنن خون اونا سرخ تره. عشق اونا عشق تره، برای عدالت.
بعد از هزاران هزار سال تاختن و به تاراج بردن اونا بازم دنبال قدرت بودن.
قدرتی که اینبار از تاریکی پشت پلک های بسته شون نشأت میگرفت و از خود رنگ سیاه تنفر میومد.
اونا برچسب برتری به خودشون میزدن، پروردگارشون رو حامی خودشون میدونستن و میتاختن بلکه ثابت کنن اشرف مخلوقات چطور قدرتشو برای زمینی ها به نمایش میذاره.
هنوز هم نفهمیدم از کی یه کودک معصوم با رگ های سرخ پر از عشق، تصمیم میگیره که چشماشو ببنده.
و آیا گاهی واقعا مجبور میشه یا مجبورش میکنن که اونم همرنگ سیاهی بشه؟
#آتنا_باقری