دم دم های طلوع آفتاب است، کفش هایم را از پاهایم جدا میکنم و خودم را تلپی پرت میکنم روی مبل جیر جیر کنِ کنار شومینه.
کلبه سرد است، اما همیشه بعد از انداختن هیزم ها درون آن شومینه ی قدیمی و خاکستر گرفته، گرم میشود، خیلی گرم.
آنقدر گرم که گرمای صمیمیتش پوستم را نوازش میکند و مرا خیره به رقص شعله هایی که میخواهند در مسابقه ی سوختن پیروز شوند.
غمگینم، اما غم را بغل گرفته ام.
سفت و محکم.
گویی هیچ وقت نمیخواهم این دوست و رفیق قدیمی ام را از دست بدهم.
شاید میترسم.
میترسم اگر غم هم برود، تنهاتر شوم.
به همین خاطر است که گاهی حتی وقتی خودش هم هوای رفتن میکند.
خیره میشوم به خاطره هامان، به روز ها و شب هایی که با هم گذراندیم و بعد باز به او میگویم که باید بماند.
چون اگر بماند، من یک دوست دارم.
یک دوستی که تمام اتفاق ها را هنگام طلوع آفتاب برایش بازگو کنم و او به من گوش بسپارد و یک بغض شود در گلوی گرفته ام.
او میتواند شبیه به تمام دوست هایی باشد که همه ی عمر آرزو میکردم داشته باشم.
یک دوستی که وقتی کنار هم روی مبل جیرجیرک دارِ کنارِ شومینه نشسته ایم و خیره شده ایم به شعله های رقصان آتش، به همان چیزهایی بیندیشید که من میندیشم.
یا وقتی هوا ابری و بارانی است دلش، مثل دلم هوای قدم زدن و خیس شدن بگیرد.
و با بوی کاغذ های نو کتاب ها حالش از نو ساخته شود و گل ها معنای بهشت را برای او داشته باشند.
غم میتواند دوست خوبی باشد یا شاید هم من میخواهم که برایم دوست بماند.
همینقدر صمیمی و بغض آلود و لبخند زنان بیاید،
تنهایی ام را پر کند و کنار شومینه ساعت ها کنار من بنشیند و به سوختن این هیزم ها بنگرد و زیر لب بگوید، از بوی هیزم های سوخته شده خیلی خوشش می آید!