
و آن هنگام که بر خانه ی کوچک قلبم پر زده و مرا شیفته ی خود ساختی.
درست در همان روز و شب هایی که جز سیاهی مطلق چیزی به چشمانم گذر نمیکرد، و می اندیشیدم در چه روزگار تاریک و سخت دردناکی زیست میکنم و محکوم شده ام به ادامه دادن...
درست در همان هنگام ردِ بال هایِ لطیفِ سپیدت را، که گویی هر صبح از سفیدی طلوع برمیخاست، بر دلم نشاندی.
و آن گاه بود که پرده یِ سیاهِ روزگارِ تاریک، کنار رفت و ناگه روشنایی و رنگ سپیدی چشمانم را زد.
چشم که باز کردم همه جا نور تو بود و چند صباحی زمان برد تا بتوانم به رنگ خوش عشق عادت کنم.
چندی بعد مینگریستم تو را که چگونه بال میزنی و هر دم مرا شیفته تر میسازی.
همچو ققنوس میماندی و در درخشش آسمان بال هایت را میگستراندی و چشم هایم را به پدیده های شگفتی، باز میساختی.
مرا همچو کودک شادمانی ساختی که هر بامداد در جست و جوی یافتن ستاره های درخشان جهان، شب ها را صبح میکند. و صبح ها را با کوله باری سنگین از عشق، میان کوچه ها و خیابان ها میدود و میخندد و زیست میکند، لحظه لحظه ی زندگی را.
جسارت کودک درونم ستودنی بود و او را رها ساختم تا با تو پر زند درون هفت آسمان بی کران و قید هر منطق تلخ را بزند و عشق را در آغوش بکشد.
لیکن روزگار عشق کوتاه بود و همانگونه که ناگه رنگ نور را به چشمانم نشاندی، ناگه رنگ سیاه سوگ را، روانه ی زندگی ساختی و مرا سخت تنها. تنها تر از روزگار پیشین.
کودک شادمان روزهای عشق را در کوچه های شادی رها کردم و دست بزرگسالی را گرفتم تا بیاموزم چگونه تنها با یاد تو، لحظه لحظه ی زندگی را، زیست کنم.