ویرگول
ورودثبت نام
نیما خادمی کلانتری
نیما خادمی کلانتریبیشتر از هرچیزی می‌نویسم چون می‌خوام بنویسم
نیما خادمی کلانتری
نیما خادمی کلانتری
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

مداد مغازه

من یه مدادم، نه از اون مدادای معمولی که تو جعبه‌های رنگارنگ کنار هم ردیف شدن. بدنه‌ام چوبیه، با چند خط و خش که از یه روز شلوغ، وقتی از دست آقا بهرام افتادم، به جا مونده. نوکم تیز نیست، اما هنوز می‌تونم بنویسم. روی پیشخوان مغازه لوازم‌التحریر، کنار لیوان پر از خودکارای براق و دفترای نو با جلدای گل‌گلی، جا خوش کردم. اینجا بوی کاغذ و پلاستیک نو تو هواست، و هر روز آدما میان و میرن.

خودکارای براق، با رنگای قرمز و آبی و سبز، همیشه عجله دارن که انتخاب بشن. یه پسر جوون میاد، یه خودکار نقره‌ای برمیداره و می‌گه: «این برای امضا خوبه.» یه دختر دفترای پر زرق‌وبرق رو ورق می‌زنه و می‌خنده: «این خیلی نازه!» انگار همه دنبال چیزی‌ان که بتونن باهاش یه چیزی رو نشون بدن. خودکارا و دفترها خوشحالن، چون قراره برن، مال یکی بشن، جایی باشن. من ولی فقط نگاه می‌کنم. من مال آقا بهرامم، صاحب مغازه. یا حداقل، اون اینو گفته.

آقا بهرام، با موهای خاکستری و عینک ته‌استکانی، منو از یه جعبه قدیمی درآورد، همون روزی که مغازه رو باز کرد. گفت: «تو فرق داری، با تو لیستای خریدمو می‌نویسم.» از اون موقع، من برای حساب‌کتابای مغازه‌ام، برای لیست چیزایی که باید بخره، یا گاهی خط‌خطی‌های بی‌معنیش روی کاغذای کهنه. خودکارای براق بهم می‌خندن. یه خودکار قرمز یه بار گفت: «تو چرا این‌قدر ساکتی؟ نمی‌خوای یکی ببردت؟» من چیزی نگفتم. فقط فکر کردم. نوشتن با من فرق داره. وقتی نوکم روی کاغذ می‌کشه، انگار یه چیزی از فکر آقا بهرام می‌ریزه تو خطوط. انگار یه تیکه از خودشو جا می‌ذاره.

یه روز، یه بچه اومد تو مغازه. شاید ۱۲-۱۳ سالش بود، با کوله‌پشتی پاره و یه لبخند خجالتی. چشمش به من افتاد، بین اون همه خودکار و دفتر رنگارنگ. آقا بهرام داشت با یه مشتری حرف می‌زد، حواسش نبود. بچه منو برداشت، چرخوند، نوکمو نگاه کرد. گفت: «این چقدر ساده‌ست.» انگار ساده بودنم براش جالب بود. خودکارای براق پچ‌پچ کردن. یکی‌شون، یه خودکار سبز با بدنه‌ی براق، گفت: «اونو نبر، منو ببین! من پررنگ‌تر می‌نویسم.» دفترای گل‌گلی هم انگار چشمک می‌زدن. بچه لحظه‌ای مکث کرد، منو گذاشت سر جاش و رفت سمت یه خودکار آبی.

شب همون روز، آقا بهرام منو برداشت و یه جمله نوشت: «بعضی چیزا ارزششون به اینه که بمونن.» نمی‌دونم چرا، اما حس کردم خوشحاله که هنوز اینجام. فکر کردم شاید همیشه همین‌جا بمونم، روی پیشخوان، و فقط برای لیستای خرید و خط‌خطی‌های آقا بهرام باشم. اما یه چیزی تو نوکم بود، انگار یه حس که نمی‌تونستم بفهممش. انگار منتظر چیزی بودم، چیزی بیشتر از خط کشیدن روی کاغذای کهنه.

چند روز بعد، همون بچه برگشت. این بار کوله‌پشتیش نبود، فقط یه ژاکت کهنه تنش بود. مستقیم اومد سمت پیشخوان. آقا بهرام داشت یه جعبه مداد رنگی مرتب می‌کرد. بچه گفت: «اون مداد هنوز هست؟ همون که ساده‌ست.» آقا بهرام نگاهی به من انداخت، لبخندی زد و گفت: «آره، این یکی خاصه. می‌خوای ببریش؟» بچه سرشو تکون داد. دستای کوچیکش منو برداشت، و برای اولین بار حس کردم دارم از پیشخوان جدا می‌شم. خودکارای براق ساکت شدن. انگار حسودیشون شده بود.

بچه منو برد به یه اتاق کوچیک، پر از کاغذای مچاله و کتابای کهنه. یه میز چوبی داشت که روش پر بود از خط‌خطی‌های مدادی. منو گذاشت روی میز، کنار یه دفتر ساده، بدون هیچ گل و طرحی. بعد شروع کرد به نوشتن. نه لیست خرید، نه امضا، نه چیزی برای نشون دادن به بقیه. فقط خط‌خطی. شکلای عجیب، یه خونه با یه درخت کنارش، یه آسمون پر از ستاره. انگار داشت چیزی از تو فکرش می‌ریخت روی کاغذ. هر خط که می‌کشید، حس می‌کردم نوکم زنده‌تر می‌شه. انگار من دیگه فقط یه مداد نبودم. انگار داشتم یه داستان می‌ساختم، یه چیزی که مال خودم بود.

یه روز، بچه منو تو جیبش گذاشت و برد به یه پارک. نشستم روی نیمکت، کنارش. یه کاغذ پاره از جیبش درآورد و شروع کرد به نوشتن. این بار، کلمات بود. یه جمله نوشت: «چرا همه‌چیز باید مال یکی باشه؟» بعد مکث کرد، به من نگاه کرد و گفت: «تو مال من نیستی، فقط اومدی که باهم چیزی بسازیم.» نمی‌دونم چرا، اما اون لحظه حس کردم یه چیزی تو من عوض شد. انگار فهمیدم چرا این‌قدر با بقیه فرق دارم. من برای نوشتن بودم، برای ریختن فکرا روی کاغذ، نه برای اینکه فقط مال یکی باشم یا نشون داده بشم.

حالا من هنوز با اون بچه‌ام، یا شایدم یه روز گم بشم، بشکنم، یا نوکم تموم بشه. نمی‌دونم. اما یه چیزی تو نوکم زنده‌ست. هر خطی که می‌کشم، انگار یه تیکه از خودمو می‌ذارم رو کاغذ. نه برای اینکه مال یکی باشم، نه برای اینکه بقیه منو ببینن. فقط برای اینکه بنویسم. شاید این همون چیزیه که منو من کرده.

مدادمتفاوتزندگیرابطهتنهایی
۲
۰
نیما خادمی کلانتری
نیما خادمی کلانتری
بیشتر از هرچیزی می‌نویسم چون می‌خوام بنویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید