سید حمیدرضا میری
سید حمیدرضا میری
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

پشت دریاها شهری است!

یک مرد؛ تنها یک مرد کنار دریا روی ماسه های ساحل، چهارزانو روی زمین ولوشده بود و به موج‌ها که تا نوک شست پاهای جمع شده در سینه‌ش روی‌هم می‌سریدند نگاه می‌کرد. خورشید از پشت ابرها شبیه یک قدیس با هاله ای از نور، وسط آسمان و دریا معطل بود. جیرجیر موش‌ها از لابه‌لای سوراخ‌های دیوار سنگی پشت مرد در صدای لمس تن دانه‌های ماسه به دستان موج‌ها هم میخورد. لابه لای محاسن سر و صورت مرد، ردپای پیری جامانده بود. ردپای ماجراهایی که یا زانوی آدم را به زمین میکوبد یا رنگ سیاه موهایش را سرقت میکند. انگشت پاهایش روی شن های خیس ضرب گرفته بودند. چانه اش را روی دستان گره کرده روی زانویش فرو کرده بود. هرجور حساب میکرد ، نه پیشکش سیاهی مانده به موهای سروصورتش ، نه زمین خوردن زانو هایش و نه چیز دیگری این دفعه برایش کاری نمیکرد. شاید نباید آن موقع آن‌جا می‌آمد. شاید اگر به یک ساحل دیگر می‌رفت، چند نفر از دور می‌دیدند که یک مرد حدوداً چهل و پنج‌ساله با موهای جوگندمی و پیراهن چهارخانه و شلوار پارچه‌ای مشکی، بدون جوراب از ساحل راه افتاده و قدم به قدم در دریا قدش کوتاه‌تر می‌شود. احتمالاً خیال می‌کردند که وسط مهرماه هوس آب تنی به سرش زده و احتمالا با آن سن‌وسال حساب کتاب درد پهلو و فن فن بعدش را کرده و باز به احتمال قوی دو روز اول هفته بعد را هم مرخصی گرفته تا کنار شوفاژ یا بخاری یا چیزی که سردی تنش را بشورد و ببرد دراز بکشد و لابد یک خانمی هم دارد که دستش یک دمنوش یا شربت یا چیزی بگیرد و همان جوری که تلق تلق کنان قاشق را داخلش هم می‌زند،از آشپزخانه می‌رود کنارش روی زمین می‌نشیند و احتمالاً زیر سرش را می‌گیرد و بلند می‌کند تا بنشیند و با دست دیگر زیر چانه مرد را آرام بالا نگه می‌دارد و دمنوش شربت یا هرچیز دیگری که احتمالا با آن‌همه هم خوردن خوب جا افتاده باشد را به حلق مرد می‌ریزد. حتی زمانی‌که مرد تا گردن در آب فرو رفته بود هم شاید هنوز خیال می‌کردند خیلی ماجرای خاصی نباشد. هرچند که تا آن موقع احتمالاً چشم‌های بیشتری در ساحل، سرعت یکنواخت راه رفتن مرد به سمت خورشید پشت ابرها را زیر نظر گرفته بودند. طوری‌که حتی ممکن بود پسربچه‌ای که تازه با قوانین نیوتون آشنا شده بود، دوربین گوشی را روشن کند و برای معلمش در گروه فیزیک مدرکی برای نقض قانون غیرممکن بودن شتاب صفر محرک ها در طبیعت بفرستد و زیرش ریپلای کند که قانون اول نیوتن همین حالا شکسته شد. اما وقتی دیگر تنها دستی از بیرون آب خودش را مثل پرچم در هوا تکان‌تکان می‌داد و روی آب حباب‌های ریز ریز بالا می‌آمد و صدای قلپ قلپ از وسط صدای موج‌های آرام به زور خودش را به ساحل میرساند، شاید دو سه‌نفری شک می‌کردند و شاید یکی تصمیم می‌گرفت بدود به سمت مرد و دستش را بگیرد و با زور بکشاند وسط ساحل و احتمالا یک نفر دیگر هم که کمی از پزشکی سر درمی‌آورد و آن دور و اطراف مغازه ای چیزی داشت و تا آن موقع چند باری خفگی براثر غرق شدگی در اطرافش دیده بود، می‌آمد و مانور هاینلیخ را اجرا میکرد و آب های جسته در ریه مرد را بیرون میکشید. بقیه هم که ایستاده و خم شده روی مرد دور و برش را پر کرده بودند شاید بعد از سرفه های مرد می‌پرسیدند چه مرگت شده مرد حسابی! مرد هم وسط نفس نفس زدن ها و سرفه‌های ممتد اش مقطع مقطع میگفت که بگذارید به حال خودم بمیرم و بعد دو دستی روی سرش میکوبید و میزد زیر گریه. اما آن روز در آن ساحل غیر تفریحی و دورافتاده به جز مرد ، فقط سمندی بود که هنوز روی پلاکش، خون آدمیزاد بوی تازگی می‌داد! خورشید از پشت ابرها بیرون آمده بود و حالا دیگر انگار روی خط وصل دریا و آسمان منتظر مرد نشسته بود تا با هم غروب کنند. دست هایش را عصا کرد و روی دوپایش ایستاد. صورت به صورت باد در دریا جلو و جلوتر رفت تا قدش کوتاه و کوتاه‌تر شد. زیر لب میخواند: پشت دریاها شهری است.

داستانداستان کوتاهادبیاتدریاسید حمیدرضا میری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید