چشمانش باز بود ، بسته میشد. باز میکرد ، بسته میشد . روی صورتش سیلی میزد . بسته میشد . آب یخ میخورد ، بازهم بسته میشد . انگار چشمانش چمدان هایش را بسته بود و با عجله میخواست خودش را به قطار شب برساند. قطاری که میرفت تا در تاریکی پشت پلک ها خودش را به تو در توی افکار برساند. چه آن پشت ها منتظر بود. پشت همه آن فکر ها که انقدر عجله داشت تا زودتر ازروی در و دیوار اتاق خواب بلند شود و برود کنارش. کنارش؟ مگر کسی بود؟ یعنی یک آدم بود؟ میتوانست یک همکلاسی قدیمی در دبیرستان باشد. چون قبل ترش را یادش نمی آمد که چه بود و نبود . دست خودش نبود. پسرک کم حافظه پیش که می رفت؟ میتوانست روح پدربزرگش باشد که حالا آن جا روی صندلی نشسته و از جیب جلیقه اش ساعت جیبی در می آورد تا ببیند پسر کی میرسد؟ عجیب است! مگر آن جا هم زمان وجود دارد؟ یعنی آن جا هم افکار پیر می شوند؟ کهنه میشوند؟ میمیرند؟ شاید ! ولی پشت آن فکر ها بالاخره یک نفر باید نشسته باشد وگرنه آن چشم ها انقدر برای رفتن عجله نمی کردند؟ من که باورم نمیشود آن جا کسی نباشد. اگر چشمش تا آن موقع به صورت گل انداخته و لبان سرخ و چشمان براق افتاده بود میگفتم لابد دارد میرود سر قرار . ولی بازهم احتمالش کمتر از کم بود. اهل این صحبتا نبود. دلش نمی آمد . یعنی نه اینکه خودش نخواهد؛ دلش نمی آمد . یعنی پا نمیداد. دلش دل دوست داشتن نداشت. بیشتر در شکایت بود . دل زجر کشیده ای بود. انگار رگ عشقش را بریده بودند. پس آن پشت که منتظر بود. من که هیچ وقت نفهمیدم. ولی آن ها هم که آنجا بودند جواب درستی نداشتند. انگار صبح که شده بود ؛ آن چشم ها دیگر هیچ وقت سر جایشان باز نگشته بودند. انگار همان جا مانده بودند و دیگر دل برگشتن نداشتند.