Sattar
Sattar
خواندن ۲ دقیقه·۱۳ روز پیش

ترس از اضطرابِ خود

مضطربم، نمیدانم ترسم از چیست!
ترس مرا بغل میکند تا مضطرب نشوم و اینجاست که میفهمم اضطراب واقعا ترسناک است.
نمیدانم از سایه‌ها گلایه کنم یا گرفتاری‌هایم را به گردن دیگران بیندازم، نمیدانم.
میدانی مشکل کجاست؟ اینجاست که نمیدانم چه می‌خوام.

یک نقاشم بدون رنگ، یک عکاس بدون دوربین، یک نویسنده بدون قلم، یک آرزو بدون رویا، یک کهکشان بدون دنیا، یک آدمم بدون هدف...

هنوز خواسته‌ام مشهود نیست نه؟
این‌ها را گفتم تا شاید کسی مثل من پیدا شود که از تنهایی در بیاید، خودم را حاضرم برای دیگری اصراف کنم.
نه، منصرف شدم.
این که هدف نشد، هدف این است که شب تا صبح بخوانم و صبح تا شب مشغول به شغلی باشم.
این هم که اصلا با عقل جور در نمی‌آید. میدانی چه شده؟ حتی اینقدر ذهنم گُنگ و شلوغ شده است که سوالات پشت هم می‌آید و نمی‌توانم به ترتیب مطرح‌شان کنم. میدانی؟
نه، چون شاید اشکال در من نیست، شاید من در اشکالم؛
این جواب احتمالی برایم تسکین دهنده‌ست.

یک ذهنیتی که باخت را پذیرفته و میل به مقابله با هیچ منطقی ندارد،
بگذار اینگونه خطابم کنند، بگذار آنها حداقل در برابر من آزاد باشند، بگذار آنها اضطرابشان را با من به ترس تبدیل کنند، بگذار آنها سایه‌شان را در من ببینند.
اشتباه برداشت نکنید! من نمی‌خوام الگو باشم، حتی نمی‌خوام تابو شکنی کنم، من فقط یک خواسته دارم و آن هم (خود بودن) است.

نوشته شد!
سعی در تبدیل هر حسی به چیز دیگری داشتم؛ سعی‌های الکی!
نوشته شد!
خواندم ولی خوشم نیامد،
چون حتی میبینم در نوشته‌هایم هم حتی خودم نیستم.




این چیست دیگر؟ چرا رها نمیکند؟
دیگر به نظر می‌رسد که باید خودم را (شر) بنامم تا کالبدم (خیر) دیده شود.




نوشته شد!
نوشته‌ای از طرف شر،
برای
خواننده‌ای خیر.




اگر خوانده شود،
شر، من را خیر محسوب میکند.

این چند جمله استفراغ ذهنم بود؛ همین.




ترساضطرابخودشناسیخیر و شرسایه
میخواند و می‌نویسد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید