Sattar
Sattar
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

نوشتن...

نوشتن را بهترین همراه خودم میدانم
نه برای آنکه کسی اطرافم نیست،
نه برای آنکه صداها را گوش نمیدهم،
نه برای آنکه نمی‌بینم و فقط می‌خوانم،
هیچکدام ؛ نمیدانم چگونه میتوانم مفهومِ مقصدم را بیان کنم.

از این کالبد های بی‌جانی که در همه طرف چرخ میزنند را میتوانم بیابم ولی نمیتوانن در صحبتی ساده مرا همراهی کنند ؛ «بگذار جای خود و موضوع را عوض کنم» ، شاید من توان همراهییشان را ندارم.

باید گوش بدهم ، چون باید توانست گوش داد وگرنه که توانی برای پُرحرفی های بی‌جهت خود نمی‌ماند ، مغز میخورد و تاروپود را رها نمی‌کند ، می‌بلعد ، میدَرَد و می‌جهد و دوباره در کنار خودش خاطرات را به یادگار می‌زاید ، که ویران تر از تاریخ بشر است.

همچنان میتوانم ببینم پس بیشتر می‌خوانم ، دیدنی ها رفته‌اند و لباسی کِدر بر تن اجسامی مانده که تاری رنگش بر روی نگرشمان تاثیر گذاشته است.
می‌بینم و به دیدن اعتمادی ندارم مثل بقیه حس‌هایم.

پس من چرا ننویسم؟!
باید بنویسم که رها شوم.
مگر حتما باید قلم در دست بگیرم و بگویم فلانی‌ام؟!
از ابتدا هم مبدا مشخص بود.
من کیستم؟!
میخواهم در این جمله‌ها و پاراگراف‌ها چهار ستون بسازم و از خیس شدن زیر باران ، جان سالم به در ببرم ؛ بارانی که زاده‌ی قوه‌ی تخیلم است ، دیگر اینقدر درون محفظه‌ی سلول ماننده ذهنم به دیواره‌ها خورده‌ام که به چتر نمیتوانم بیندیشم.
بارانی از جنس غم ، بارانی از جنس درد ، بارانی از جنس...

حالا که فکر میکنم واقعا به چتر نیازی ندارم چون کاملا خیس شده‌ام جوری که از جنس بارانم.

آهای‌ی فلانی‌ها ، من کیستَ‌م یک تومور انسان‌نما!


نوشتنباراندیدنصدارهایی
میخواند و می‌نویسد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید