ویرگول
ورودثبت نام
الی معتاد ادبیات
الی معتاد ادبیات
الی معتاد ادبیات
الی معتاد ادبیات
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

داستان کوتاهی از نویسنده‌ای تازه‌کار

کچل بانو

زنگ خانه خورد، یک هفته تا تولدم مانده بود ولی هم شب یلدا بود هم تولد مادربزرگم و دو سالی می‌شد که تولدمان را باهم جشن می‌گرفتیم، احتمال دادم آن‌ها باشند که برای غافلگیری آمده‌اند، به اقتضای سن نوجوانی بی‌حوصله بودم و تمام شدن هفده سالگی برایم عجیب بود پس شاید جشن تولدی حالم را بهتر می‌کرد سمت ایفون رفتم ولی کسی را از صفحه کوچک آیفون ندیدم ، تلفنش را برداشتم و پرسیدم:«بله؟» کسی جواب نداد مامان بلند پرسید:«کیه؟» گفتم:«نمی‌دانم، جوابی نمی‌گیرم.» مامان گفت:«در را باز کن» من که مطمئن شدم برای سورپرایز من آمده‌اند در را باز کردم، در خود طبقه هم باز کردم و چشم به راه، منتظر آسانسور ماندم، با خودم حدس می‌زدم شاید مادربزرگم هست، شاید هم خاله‌ام ، شاید همه‌شان، آسانسور داشت بالا می‌آمد و در آسانسور باز شد، ماتم زد! نه خاله‌ام بود نه مادربزرگم نه هیچ‌کدام از دوستانم، پدر بود، پدربزرگم. از همان سنین کودکی عادت داشتم او را باباجون صدا بزنم، یک کیک بزرگ قرمز قلبی، با روبانی سفید که از جنس خود کیک بود و رویش کشیده شده بود و با یک شمع، کت و شلواری راه راه که رنگ قهوه‌ای سوخته داشت به تن کرده بود و مثل همیشه موهای سفیدش را مرتب کرده بود و شیشه عطرش را روی خودش خالی کرده بود، در یک دستش عصا بود همان عصای قهوه‌ای که یک‌جور خط‌های منحنی رویش داشت و گمان کنم چوبی بود شاید هم پلاستیکی بود، با این‌که عصا در دست داشت ولی همیشه راست با قامت بلندش می‌ایستاد و هیچ‌وقت خمیده و خم نمی‌شد جز آن آخرها که در بستر بیماری بود و سرطان دمار از روزگارش در آورده بود و با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد، با لبخندی که همیشه من را محسور می‌کرد و در ته آن معرفت و خلوص می‌دیدم به سمتم آمد و گفت:«تولدت مبارک دخترم!» در چشمانم اشک حلقه زده بود، پریدم و او را در آغوش کشیدم، باورم نمی‌شد که او باشد، آخرین باری که به تولدم آمده بود تولد دوازده سالگی‌ام بود، به قدری او را سفت بغل کرده بودم که گفت:«نمی‌خوای بزاری ما بیایم تو؟» دست‌پاچه شده بودم آخر بعد از پنج سال بود که او را می‌دیدم خودم را از آغوشش به سختی بیرون کشیدم و گفتم: «بله حتما بفرمایید، ببخشید آخر خیلی دلم برایتان تنگ شده بود» کیک را از دستش گرفتم و روی میز آشپزخانه گذاشتم کفش‌هایش را درآورد و داخل خانه آمد، رو کرد به من و گفت:«چقدر بزرگ شدی کچل‌بانو» وقتی بچه‌ بودم موهایم خیلی کم بود و مجبور بودم همیشه از این تقویت‌هایی که مادربزرگ درست می‌کرد به سرم بزنم، فکر کنم به خاطر همین بود که به من می‌گفت کچل بانو، خندیدم و گفتم:«آخ پدر اگر بدانی چقدر برایت حرف دارم، اگر بدانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود و چقدر محتاجت بودم که حداقل به خوابم بیایی» همان‌طور که کنار میز آشپزخانه ایستاده بودم و او از دم در به سمتم آمد و من را در آغوش کشید و گفت:«حالا که می‌بینی به جای خواب خودم آمدم.» نمی‌خواستم آغوشش تمام شود نمی‌خواستم از آن نقطه‌‌امن بغلش بیرون بیایم می‌خواستم تا ابد در میان آن دو بازو بمانم، دستش را بر روی سرم گذاشت و نوازشم کرد، من را از بغلش بیرون کشید و گفت:«ماشالله بزنم به تخته، قدت هم خیلی بلند شده، چقدر هم زیبا شدی، به حوری رفتی، وقتی باهم ازدواج کردیم دقیقا او هم مثل تو بود، یک جوان زیبا و رعنا با موهای مشکی تقریبا کوتاه» گفتم:«اگر درصدی شبیه مادربزرگ شدم باید نماز شکر بخوانم» گفت:«عزیزکم، ذاتت پاک است، به‌خاطر این قلب مهربانی که در دلت جایش دادی و این روحت که نگذاشته‌ای به بدی و پلیدی آلوده بشود، چهره‌ات هم زیبا شده است.» جواب دادم:«فکر نکنم باباجون من دیگر آن بچه کوچکی که با کبریت‌هایت بازی می‌کرد نیستم.» کمی مکث کرد

به چشمانم نگاه کرد هنوز هم همان هاله‌ی کم‌رنگ آبی را دورش می‌دیدم، به من گفت:«من آن‌جا که هستم، می‌توانم روح همه‌تان را ببینم، تو روحت خیلی پاک است، به من اعتماد کن چون چیز‌هایی را می‌بینم که تو نمی‌بینی» از ذوق پر شدم، سرشار از خوشحالی شدم و چندین بار شکرخدا را کردم، گفتم:«بنشینید، خیلی برایتان حرف دارم» جوابم را داد که:«من فعلا باید بروم، ولی این را بدان که همیشه در کنارت هستم، همیشه برای حرف‌هایت وقت دارم، هرگاه که خواستی با من حرف بزنی من هستم، فقط کافیست یک صلوات یا الحمد بخوانی و بعد شروع به حرف زدن کنی، از تک به تک حرکاتت و رفتارت آگاهم و حواسم به تو هست.» می‌خواستم چیزی بگویم ولی در را باز کرد و رفت، و دوباره من تنها شدم بدون آغوشش با کوله‌باری از حرف‌های ناگفته و خاطرات تعریف نشده

نویسندهنوجوانپدربزرگقصهداستان کوتاه
۲
۰
الی معتاد ادبیات
الی معتاد ادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید