ایزابل بروژ
ایزابل بروژ
خواندن ۴ دقیقه·۱۸ روز پیش

خانه‌ی "آقاجون"

همه جا ساکت است . آنقدر ساکت که برای اولین بار به سر و صدای همیشگیِ همسایه‌ی فلان فلان شده‌مان نیز غالب شده . شبِ سرد و بی‌صدایی‌ست که دارد مرا درون خودش می‌بلعد . این بلعیدگیِ ناخواسته باعث می‌شود به شب‌های قبل از امشب فکر کنم . به زمانی که خانه‌ی "آقاجون" بودم . به صدای وسایل قدیمی و بخاری‌شان که موقع خواب چنان شنیده می‌شد که خیالت را راحت می‌کرد . از چه چیز؟ نمی‌دانم . شاید از زندگی . شاید هم از صبح فردایش که لقمه‌ی ارده عسلی را با چشم‌های خواب‌آلود می‌جوی و در پی‌اش چای داغِ معطر با دارچین را جرعه جرعه می‌نوشی . آه که اینجور وقت‌ها گویی آنجا کامل‌ترین و درست‌ترین جای جهان است . بهترین پناهگاه . امن‌ترین . همه چیز آنجا برایت آرامش محض است . حتی فرار کردن از حیاط و پرت کردن خودت درون خانه بعد از تحمل سرما و ترس از روح‌ها! چقدر در همین ساعات کوتاه دلم برای همه چیز آنجا تنگ شده ‌. برای حال و هوایش و تابش نور از هر طرف خانه، برای حلزون‌های تو گل‌ها، برای گلدان‌های چیده‌ شده روی پله‌ها و گیاهان رونده‌ای که کل سقف را گرفته‌اند، برای جوجه‌های تازه از تخم در آمده‌ی مرغ عشق‌ها، برای صدای رادیوی آقاجون، برای آقاجون و قصه‌های دور و رازی که تعریف می‌کند ؛ غصه‌هایی که میخورد ، نصیحت‌هایی که هزار و ششصد و پنجاه بار در طول روز به صورت یکسان تکرارش می‌کند ، برای وقت‌هایی که می‌خندد و صورت سفید و چشم‌های میشی‌اش می‌درخشد . برای وقت‌هایی که آتوسا می‌رود وسط قرآن خواندن‌هایش سرش را می‌بوسد و او نیز غر می‌زند که هی دختر اگر دوستم داشتید به حرفم گوش می‌دادید . بعد هم من و ساره نیز گویی که راهمان هموار شده می‌رویم تا ببوسیمش! دلم برای ساره نیز تنگ شده است . پریِ مو فرفریِ من! برای وقت‌هایی که با هم به ترک دیوار نیز ساعت‌ها می‌خندیم . بی‌هیچ قضاوتی خودمان هستیم . در راحت‌ترین حالت ممکن . در "خویش"ترین حالت ممکن! پریِ کوچکی که بهترین است . حتی آتوسا می‌گوید که او بهترین خواهر موجود روی کره‌ی زمین است! و من می‌گویم دوتایشان بهترینند! بهترین آدم‌های زندگیِ من! دلم برای سامان و سامیار و حتی اسمائیل تنگ شده است . دلم برای قرار گرفتن در جمعی که تمام آن‌ها بی‌هیچ چون و چرایی به یکدیگر عشق می‌ورزند تنگ شده . وقت‌هایی که با خیال راحت هر‌گوشه کناری که گیرت بیاید می‌خوابی و می‌دانی که کسی به قطع پیدا می‌شود که بیاید و رویت پتو بیاندازد و جایت را برایت مرتب و گرم نگه دارد . همان کسی که وقت‌هایی که موقع کار چتری‌هایت توی چشم‌هایت ریخته بیاید و با یک گیره کنارشان بزند و بگوید: تو کِی میخوای حرف گوش بدی و قبل کارات موهاتو جمع کنی؟ . همان کسی که تو را به واقعی‌ترین حالت ممکن دوستت دارد . دلم برای دوست داشته شدن . نصیحت شنیدن . مایه‌ی افتخار کسی بودن تنگ شده . برای وقتی که سامیار بیاید و بگوید که من بهترین خواهرزاده‌ی جهانم! بعد هم از خانم سیدی تعریف کند و اخرش با خنده بگوید: یک وقت فکر نکنی خدایی نکرده من فقط بخاطر خانم سیدی می‌رم پیش این دندون‌پزشکه:)))) . بعد هم از زندگی حرف بزنید، از جهان و تو نگاهش کنی و با هر حرفش بگویی: کاش همه‌ی مرد‌ها مثل تو بودن دایی!

آه خدای من! تا صبح امروز و فردا . تا ابدیت می‌توانم از آن خانه بگویم و بنویسم و دلتنگش شوم . خانه‌ی نزدیک اما دور . پناهگاهی که وجود دارد اما گویی به سرعت در پس ابرها محو می‌شود . گویی که از خواب بیدار می‌شوی . آدم‌هایی که نباید برمیگردند . تو نیز چون نبایدی دیگر به خانه‌ات می‌روی . حالا دیگر همه‌ی صداها باعث می‌شوند دلت هری بریزد . همه‌ی تاریکی‌ها ، روشنی‌های‌ کم‌جان ، همه‌ی حضور‌ها تو را می‌ترساند . اینجا کمتر سردت می‌شود اما جانت یخ می‌زند قلبت یخ می‌زند روحت یخ می‌زند .. بی‌تحرک و ترسان شده‌ای . دوباره تپش قلب‌ها بازمیگردد . معده درد‌هایت، سردردها. تمام هویت لعنتی‌ات آنجا انتظارت را می‌کشد . اسمت ، مسئولیت‌هایت ، جاهایی که باید بروی ، آدم‌هایی که باید ببینی ، آدم‌هایی که ترکت کردند ، آدم‌هایی که دوستت دارند ، آدم‌های لعنتی ، همه و همه به جانت می‌افتند . می‌خواهی فرار کنی . بروی زیر پتویی چیزی فریاد بزنی : لطفا رهایم کنید ..مثل تمام وقت‌هایی که اینکار را انجام دادید . مثل همین الان .. راستی! آقاجون باید به ما افتخار کند..


روزمرهروزمرگیدلنوشته
به وقت غم"ایزا" و در روزهای شادمانی "بل" صدایش می‌زدند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید