ایزابل بروژ
ایزابل بروژ
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

خداحافظی با او ، شاملو و احساسات دروغین

کاملا بی‌هدف
کاملا بی‌هدف

اواخر پاییز سال قبل ، از آن روزهایی بود که به لطف حضور دوستانم آن بخشِ "نخورده مست" درونم فعال تر از هر وقتی می‌خروشید و بر خیابان‌ها می‌تازید و برای ساعتی هم که شده عمیقا آنچه را که می‌زیست فراموش می‌کرد . نامش که بر صفحه‌ی تلفنم افتاد یادم افتاد جهانی واقعی آن دور دورها وجود دارد که در آن من آدم بده‌ی قصه‌ای تازه و نوپا شده‌ام . دوستانم را به لال ماندن دعوت کرده و جواب دادم و مانند انسانی که با صدایش می‌گوید حالا آنقدرها هم چیزی نشده است! با او سلام و احوال پرسی کردم . همانطور که زمان جداییمان گفته بود دوکتاب به نیت من خریده بود و نمیخواست کس دیگری استفاده‌اش بکند بنابراین قرار بود دم خانه‌ام گذاشته و برود

یادم می‌آید وقتی به او گفتم: بگذار برای هر وقت دیدمت؛ بی معطلی گفت : نمیخوام.

اما آن روز برخلاف آن جمله‌ی صریحش در میدانی نزدیک به من به انتظار ایستاد تا بروم و کتاب را بگیرم

زمانی که دیدمش نیمه سیگاری دستش بود و سرش پایین

بی هیچ اضافه‌گویی : سلام . بفرمایید . خداحافظ!

و دهان من مانند ماهی‌های جان داده که روی آب حوض پخش و پلایند، کج و کوله مانده بود و حروف میانش گیر کرده بود . میخواستم بگویم اگر میخواهی کتاب خودم دستت باشد . اما جمله‌ام نصفه میان لب‌هایم مُرد .

با قدم‌هایی سریع و بلند دور شد. من اما هنوز آنجا ایستاده بودم. برایم غم‌انگیز بود که آنقدر منطق جانم را گرفته که نمیتوانم احساسات نوجوانی و شکست خوردن در عشق و این حرف‌ها را دیگر درونم بیابم. حالا مثل یک بزرگسال شایدهم یک سالخورده که زندگی را کوتاه‌تر از این حرف‌ها یافته است به پسربچه‌ای خام می‌نگریستم که گویی می‌خواست چنگ بر گلوی تقدیر بزند و در مقابلش بایستد . فایده‌ای ندارد . هیچ وقت نیز نخواهد داشت . او این را نمیفهمد؛ حداقل فعلا .

نگاهی به کتابی که آن اوایل از من برای اینکه بخواند قرضش گرفته بود انداختم . کتابی صد صفحه‌ای که هیچ‌گاه نتوانست تمامش کند چون معمولا کتاب‌ نمی‌خواند و صرفا می‌خواست که برایِ من کاری انجام داده باشد. نمی‌توانم به عذابی که با خواندن هر ورق به‌ او دست داده است فکر کنم. بعد نگاهی به کتابی که برایم خریده بود انداختم : مثل خون در رگ‌هایم

آهی کشیدم : تمام آنچه که ما در این رابطه تجربه کردیم در همین خلاصه می‌شود جانِ من : با تمام احترام، من هیچ‌گاه شاملو را دوست نداشته‌ام. و تک تک جملاتش برای آیدا برایم تداعی‌گر توهم و تصنع است. و قلمش.. آه از آن قلمی که مرا یاد دست نوشته و نامه‌های بابا برای مامان می‌انداخت. حالم را بهم میزد.یا به معنای درست تر: نتوانستمش.

مثل تو عزیز جان! درست مثل تو که دو ماه کمتر بود آمدنت اما بیش از هر کس با احساسات زودجوش و زیادی سریعت تحت فشارم قرار دادی و بیش از هر کس نتواستمت.. درست مثل تو که دلم میخواست در آخرین مکالمه‌مان به‌ات بگویم که: یک ماه و نیم ،زمان بسیار کمی برای عاشق شدن‌های واقعی‌ست . آن‌هم زمانی که برای معشوق خیالی‌ات کتابی را می‌خری که از آن متنفر است! پس غم را از نگاهت بشوی و به امتحانات ترمی فکر کن که اگر بازهم پاس نشوی سومین مشروطی در انتظارت خواهد بود..

به سمت مغازه‌ای که بچه‌ها ایستاده بودند راه کج کرده و قدم برداشتم. کمی سوال پرسیدند. با خواندن نام کتاب احساساتشان کوچک غلیانی کرد و در نهایت وارد شدیم. مغازه‌ای‌ست پر از لوستر‌ و میزهای برنجی و گرامافون‌ و تابلوهای بزرگ. اما ما برای هیچ‌کدام اینها نیامده بودیم.

صاحب مغازه تا ما را دیدگل از گلش شکفت : آه شمایید! خوش آمدید.رو به خانمی پشت پیشخوان: همان‌هایی هستند که گفتم ..

او آنجاست! بروید پیشش.

به دقت از لا‌به لای جام‌های بزرگ شیشه‌ای رد شدیم و به دیوار پشت پیشخوان رفتیم . سگ کوچک شکلاتی رنگ با دیدنمان از ذوق بالا و پایین می پرید و دورمان میچرخید . تمام دلیلی که ما با سر و وضع های آشفته و نیش‌های تا بناگوش باز وارد مغازه‌های آنچنانی میشویم همین است: یک توله سگ!

بعد از کمی بازی و دیوانگی وقت خداحافظی فرا رسیده بود. از دور برایش دست تکان دادیم و او با گاز گرفتن زنی که مراقبش است از میان اشیایی به بهای خون تک تکمان، به سمتمان دوید تا مانعمان بشود اما به اندازه‌ی شیشه‌ی ویترین میانمان مانعی بود و او با چشمان غمناکش گفت: امان از فاصله‌ها!..

بلند گفتم: تا بعد . دلم برایت تنگ‌ میشود!

کمی بعد با خود فکر کردم : این روزها دلتنگی‌هایم زیادند : توله سگ‌ها، گربه‌های خیابانی، دوست دوران دبستان، منِ دیرین و در نهایت : پسری که در کمتر از دوماه آمد و رفت..

از بچه‌ها خداحافظی کرده و سوار تاکسی شدم و مسیر باقی مانده را هم پیاده به خانه رفتم . و تمام آن مدت با نگاه کردن به درخت‌های بلند خیابان که نیمی از آنها را قطع کرده‌اند به همه‌چیز اندیشیدم: آن خانم چادری که ما را خانم‌های خوشگل خطاب کرد، اینکه چقدر کاپشن سفید به دریا می‌آید، پرپشتی ابروهای حدیث و در نهایت اینکه :

من آنقدرها هم که او میخواهد بگوید ، بد نیستم..

احساساتروزمره نویسیروزمرهخاطرهدلنوشته
به وقت غم"ایزا" و در روزهای شادمانی "بل" صدایش می‌زدند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید