" آه هرگز ندانستم از عشق! چیستی تو؟کیستی تو؟!"
به این قسمت ترانه که رسید نگاهم به آیینهی رو به رویم افتاد . لعنت به آنی که پیشنهاد تمرین آواز جلوی آیینه را داد . بیاطلاع از چراییاش ، انجام این کار برایم سخت بود و هر لحظه بیشتر درمیافتم که ادامهاش نیز غیرممکن است . غمِ وزین شعرهای فروغ با بحران هویتی که این روزها در جانم رخنه کرده است تلفیق شده و چون باری بر شانههایم سنگینی میکرد . آن نگاه خیره و سرگردان درون آیینه آزارم میداد . آن حضور مستاصل و ترسان به دختربچهای میمانست که میخواست از دست جهانیان بگریزد و به کمددیواری خانهشان پناه ببرد . کمی که ارام شد . آواز بخواند و چشمهایش را ببندد و برود جایی که نامش را خانه گذاشته بود . جایی که نمیدانست کجاست اما میدانست که تمام متعلقاتش را در آنجا خواهد یافت . مکانی که بوی شبهای مهتابی ، منظرهی نور چراغها و خیابانها ، صدای جیرجیرکها و کم و بیش آدمهایی که هنوز هم در خیابانها بودند زنده کنندهی یادش بودند . و او تمام لحظات خود را فدای لحظهای دور و آرمانین کرده بود! زیرا تنها در آنجا بود که میتوانست "خودش" باشد!
سرم را تکانی میدهم تا افکار درهم و برهم و سرگذشت آن دختربچه از مغزم بیرون رود : تو میتونی! تو میتونی دوباره زندش کنی! تصمیم میگیرم که اینبار "مست چشات" را بخوانم که ناگاه عجز شدیدی درونم جان میگیرد . با خودم می گویم شاید بهتر است از سزن بخوانم! یا شاید هم "مرد من" را! تردید داشتم . از اینکه این تردید لعنتی در جای جای افعالم وجود دارد رنجور و خسته شده بودم .
در انتها چشم از آیینه گرفته و شروع میکنم و "گریز" را میخوانم! روح استاد نوری شاد که همیشه گریزگاه من است! که در آن موسیقی چیزکی هست و مرا حتی شده کمی میآساید!
نتها یکی بعد از دیگری میآمدند و میرفتند . صدایم چون روحی غمگین در خالیِ اتاق میدمید . پیانوی پنهانی در پس ذهنم پدید آمده بود و انگشتانم مثل دیوانگان کلاویههایش را دانه دانه فتح میکردند و شادان بودند . زندگیای در پشت پلکهایم ، جایی پنهان و دور جریان یافته بود و همراه با نتها بالا و پایین میشد . دیگر خبری از منِ سرزنشگر و قدیمی نبود ؛ از ترسها و وحشتهای ناتمام ؛ از خلاهای جانفرسا ؛ از تاریکیِ عمیق کمد دیواری و خفگیای که نه از کمبود هوا و از کمبود حیات میآمد . حالا دیگر منی در آنجا ارام گرفته بود و در همان نقطهای که از کودکی آرزویش را داشت ایستاده بود . همانجایی که در آن کافی، خوشحال و خوشبخت بود . در آنجا دختربچهی داستان رها بود و آزادانه آواز میخواند و همان نمایشنامه قدیمیاش را اجرا میکرد و به آن میبالید .
موسیقی همچنان جریان داشت . دیگر بیآنکه کنترلی بر چیزی داشته باشم میخواندم و آزاد بودم . صدایی در پس آن موسیقی میگفت: راه همین است . در همین راه گام بردار .