ویرگول
ورودثبت نام
محمد باباجانی
محمد باباجانینمی‌نویسم برای دیده شدن؛ می‌نویسم تا چیزی ازم بمونه وقتی خودم دیگه نیستم. اینجا، واژه‌هامو مثل جنازه دفن می‌کنم… آروم، بی‌صدا.
محمد باباجانی
محمد باباجانی
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

پارت دوم: لبه‌ی نازک بین عشق و جنون

هر روز ازش خبر داشتم
تا اینکه یکی از بچه‌ها
یهویی آمارشو داد
که براش خواستگار اومده
و دارن واسه ازدواج برنامه می‌چینن...

+دادا، کارم داشتی بگیا
_ مرسی، دمت گرم

+اوکیه همه‌چی؟
_ هه، آره بابا...


رفتم تو اتاق، درو بستم
آینه رو که دیدم، خشکم زد
یه لبخند ساده رو صورتم نشست
ولی انگار همون یه لبخند
داشت مقدمه‌ی انفجار یه هیولای سرکوب‌شده رو می‌چید
لبخند تبدیل شد به قهقهه
قهقهه‌ای که تهش معلوم نبود گریه‌ست یا خنده...

مامان از تو هال صدام کرد:
«چی شده داری بلند بلند می‌خندی؟»
اما خنده‌هام… داشتن خودشونو تبدیل می‌کردن به فروپاشی

اخمام انگار جوش خوردن به صورتم
مثل سگی که صاحبشو جا گذاشته
و دیگه نه پارس می‌کنه، نه زوزه
فقط زل زده تو یه نقطه
و داره تو ذهنش می‌جوه که چی شد که اینطوری شد...

اشک؟
نه، این اشک نبود
این خروج اضطراری فشار مغز بود
انگار مغزم تصمیم گرفته بود از تو جمجمم فرار کنه
و راه خروجش، همین دوتا مجرای اشکه...

مشت می‌کوبیدم تو صورتم
یه لحظه می‌خندیدم، یه لحظه گریه می‌کردم
درست مثل کسی که تو فاز دی‌سوشیشن گیر کرده
نه توی زمان بودم، نه تو مکان
معلق بین یه حال مبهم که نمی‌فهمیدم بدن من‌ام یا ذهنم

یه چیزی درونم داشت از هم باز می‌شد
مغزم داشت با خودم جنگ می‌کرد
سیستم بقا، بریک‌پوینت داده بود
انگار مغز، که کدنویسی شده برای زنده موندن
داره خودش به خودش آسیب می‌زنه
خودتخریبی توی خالص‌ترین شکل ممکنش...

فرداش نشستم کنار همون پنجره
ببینمش... شاید
اون موهای فرفری لعنتیش
این بار نه مثل قبل، بلکه مثل ریسمون درختی کهنسال
که مردم نادونش آتیش زدن
و حالا خاکسترش پخش هوا شده بود

تو ذرات سوخته‌ی اون درخت
یه جور درد دیده می‌شد
بوی سوختگی از درخت بود؟
یا از مغزم که نیم‌پز شده بود از فکرای تکراری؟

دیگه فرق نمی‌کرد
فقط می‌خواستم فرار کنم
از خونه، از مغزم، از خودم...

با پیراهن چارخونه‌ی کثیف و شلوار کردی، زدم بیرون
مردم نگام می‌کردن
نگاه‌شون پر از قضاوت بود
انگار یه روانی وسط خیابون وایساده
خب، شاید واقعاً همون بودم
یه روان‌پریش بی‌ثبات، تو فاز اپیزود حاد عاطفی

تو ذهنم همه‌چیز سر و ته شده بود
افکارم مثل یه مارپیچ می‌چرخیدن
و تهش می‌خوردن به یه سیاهچاله‌ی خالی
جایی که نه نور بود، نه حس

چیزی که شماها به اسم عشق می‌شناسین
یه ترشح شیمیایی لعنتیه
کافیه هورمون‌هاتونو خاموش کنن
تا بفهمین چقدر از احساساتتون مصنوعی بوده

از اون روز چند سال گذشته
سگ شدم
ولی دیگه اون گوشه‌ی امنو هم نمی‌گیرم
کلاً از مرز همه‌چیز رد شدم
از تمام قواعد انسانی، اجتماعی، روانی...

احساسات؟ مردن
بی‌حسی؟ پادشاهه
و این روزا، این بی‌حسی
جا داده به یه سگ اعصابی لعنتی
یه خشم فروخورده که مدام داره اون سگ سیاه افسردگیو سیر نگه می‌داره
تا یه وقت خدای نکرده گرسنه نشه...

خونشونو عوض کردن
دیگه از پنجره نمی‌تونم ببینمش
یه پیرمرد اومده جاشون
تنها، ساکت، شکسته
پسرش اینجا رو براش گرفته

نشسته کنار پنجره
نگاهش گم شده‌س
ولی معلومه دنبال یه چیز خاصه
شاید دنبال کسی
شاید دنبال خودش
شاید دنبال گذشته‌ای که از دست رفته

منم زل زدم بهش
و یه لحظه
یه لحظه لعنتی حس کردم
نکنه اون منم؟
خودِ پیرم شده‌م
که هنوز از پشت یه پنجره
دنبال یه حس می‌گرده
که نه اسم داشت، نه پایان...

و این بود پایانِ عشقِ بی‌پایانِ من...

عشقدلنوشتهرابطهداستان
۴
۰
محمد باباجانی
محمد باباجانی
نمی‌نویسم برای دیده شدن؛ می‌نویسم تا چیزی ازم بمونه وقتی خودم دیگه نیستم. اینجا، واژه‌هامو مثل جنازه دفن می‌کنم… آروم، بی‌صدا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید