ویرگول
ورودثبت نام
محمد باباجانی
محمد باباجانینمی‌نویسم برای دیده شدن؛ می‌نویسم تا چیزی ازم بمونه وقتی خودم دیگه نیستم. اینجا، واژه‌هامو مثل جنازه دفن می‌کنم… آروم، بی‌صدا.
محمد باباجانی
محمد باباجانی
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

پارت یک: شروع یک حس متفاوت، به نام عشق

اولین باری که دیدمت، بارون می‌اومد...
با همون چتر بی‌رنگ...
که از زیرش، می‌شد بارش بارونو دید.
نه قایم‌شده، نه پنهون...
صاف و شفاف، مثل خودت.

چند روز طول کشید...
بعد کلی تعقیب یواشکی،
فهمیدم که خونه‌تون... توی ساختمون روبروییه.
از شانسم، طبقه‌ی سوم بود
که درست می‌افتاد تو زاویه‌ی پنجره‌ی ما.
انگار از همون اول، قرار بود ببینمت.

عادتم شده بود دید زدنت...
از کنار همون پنجره.
هر روز...
وقتی که عادت داشتی اون موهای فرفری‌تو ببندی.
همونا که حجم زیادی داشتن...
و من؟
عادتم شده بود رو پیچ اون موها پیچ و تاب بخورم...
و شروع کنم به حسودی!

ببین...
من خیلی حسودم.
من به اون پیرمرده تو پارک روبروی خونتون،
که ترو می‌بینه،
به اون یارو سوپرمارکتی که هر روز ازش آدامس نعنایی می‌گیری،
به اون قهوه‌فروشه که هر روز ازش قهوه می‌خری،
به اون راننده تاکسی که وقتی می‌خوای کرایه بدی،
با اون لحن خاصت می‌گی:
"آقا بفرمایید..."
من... به همشون حسودیم می‌شه.

شاید فکر کنی دیوونم...
ولی با اینکه حتی اسممم نمی‌دونی،
من روت غیرتی‌ام.
اعصابم خورد می‌شه وقتی کسی...
بد نگات کنه.
فریکم رو رفتارت،
عجیبم رو جزئیاتت.
چشمام، مثل ذره‌بین بزرگ روته.
تک‌تک کاراتو بررسی می‌کنم.

عاشق مدل حرف زدنتم...
انگار نه انگار دختری!
پسر جلوت کم میاره.
سرت همیشه بالاست...
با همون لحن کوبنده‌ت،
که هیچ ترسی برای گفتن کلمه‌ها نداره.

آدم تو چشات که نگاه می‌کنه،
فقط یه چیزو از خودش می‌پرسه:
پشمام...
این چشا می‌گن:
من از هر کی که فکرشو بکنی، پروترم!

یه جور ارتباط عجیب بین خودم و خودت حس می‌کنم.
حس می‌کنم حتی می‌تونم از بحث و دعوا باهات لذت ببرم.
روابط عاشقانه که بماند...

گفتم عاشقانه...
اصلاً... عشق؟
نمی‌دونم چیه راستش.
خودمم زیاد درگیرش نمی‌کنم.
فقط خیلی ساده و بی‌شیله‌پیله،
ازت خوشم میاد.

دلم می‌خواد وقتی نشستی کنار پنجره،
من بشینم زیر پات.
از پایین نگات کنم...
اون پاها که انگار می‌تونن چشم آدمو
از یه مسیر بلوری ببرن بالا.

مثل همیشه،
از اون مدل تاپ‌های لختی تنت باشه
که اسمشم بلد نیستم.
هیز نیستم ها...
ولی بدجوری دلم می‌خواد سرمو بذارم رو اون سینه‌هات...
و خودمو توی هستی و نیستی،
گم کنم.
چشامو ببندم...
و یادم بره کجام، کی‌ام.
انگار سینه‌هات معبد آرامش باشن...

از طراحی و نقاشی بدم نمیاد
ولی بارم نمی‌شد...
تا اینکه انقدر نگات کردم،
که نتونستم نکشمت.

انگار یه قسمتایی از من
فعال شدن
که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بهشون.

خندون شدم.
پُر انرژی.
با انگیزه.
و یکمی خوش‌اخلاق‌تر...
نمی‌دونم چجوری،
اما از ساختمون روبرویی
تونستی همچین فرکانسیو بفرستی.

شبا کارم شده رویا بافی...
تو رو دارم.
دستاتو محکم گرفتم،
یجوری که انگار می‌ترسم فرار کنی.
عین تازه‌داماد عروسا...

نیشم تا بناگوش بازه.
با دقت به حرفات گوش می‌کنم.
انقدر محو نگات می‌شم،
که بینابین نمی‌فهمم چی می‌گی.
می‌گم: "عع چیزه... ببخشید، من داشتم نگات می‌کردم...
میشه این تیکه رو دوباره بگی؟"

از بدنم نگم...
انگار دو تا دریای مختلف،
از جنس سرما و گرما،
توی یه نقطه...
که قلبمه،
به هم برخورد می‌کنن.

یکسره در حال جوش و خروش...

تک‌تک سلولای بدنم،
تمایل به ابراز علاقه به تو دارن.
دیگه حالیم نیست
کوری، کچلی، فلجی...
چی هستی!

من اونجوری که دلم می‌خواد نگات می‌کنم.
اونجوری که دلم می‌خواد دوست دارم...

این حس، انگار نمی‌خواد تموم شه...
حتی با دونستن تلخ‌ترین چیزا.

ای بابا...
بازم قراره غمگین باشه؟

چطور مگه؟
همه‌چی قشنگ بود... از دور.
نگاه قوی و بی‌ ترس تو...
و یه ترسو، مثل من،
که جرئت نداره بهت اینا رو بگه :)

همش تو ذهنم می‌چرخه:
بابا، توعه بی‌عرضه،
چی می‌گی این وسط؟
گیریم که بهش گفتی، قبول...
بعدش چی؟

هنوز شلوار خودتو بزور دو دستی گرفتی،
می‌خوای دست یکی دیگه رو چجوری بگیری؟

بی‌راهم نمی‌گه ها...
زندگیه یه جوون ایرانیه دیگه...
با دلارِ صد هزار تومنی،
و خطِ فقرِی که انقدر رفته بالا،
برای اینکه نگاش کنی،
باید گردن‌دردو بغل کنی...

چی می‌گی برا خودت؟
فاز عاشقی برداشتی؟
بشین نون و پنیرتو بخور بابا...
اینجا شبیه زندانه...
فقط باید کار کنی،تا بذارن زنده بمونی.

عشق؟
هه...
شوخیت گرفته، رفیق؟

همینطور درگیر کلنجارای ذهنی بودم،
هر روز...

خبرشو داشتما! ولی...

تا اینکه...

داستانعشقعاشقانهدلنوشته
۷
۰
محمد باباجانی
محمد باباجانی
نمی‌نویسم برای دیده شدن؛ می‌نویسم تا چیزی ازم بمونه وقتی خودم دیگه نیستم. اینجا، واژه‌هامو مثل جنازه دفن می‌کنم… آروم، بی‌صدا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید