ویرگول
ورودثبت نام
درویش دوره‌گرد
درویش دوره‌گرد
درویش دوره‌گرد
درویش دوره‌گرد
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

چطور عاشق شدم؟

یک بار اتفاق افتاد. به تدریج شدت گرفت. تلاش‌های من برای توقفش بیهوده بود. روشن شد و شدت گرفت و همه خانه‌های سست و چوبی درونم را سوزاند. به جای آن خانه‌های سست و چوبی دلم پر از آتش شد. آتشی که از آن روز، هیچ‌گاه خاموش نشد.

اینطور شروع شد که همه چیز معمولی بود. بعد آرام آرام تحسینش کردم. بعد چه شد؟ آرام آرام احساس کردم. احساس کردم آن منِ منطقی،‌ صدایش نمی‌آید. احساس کردم هرچه رشته بودم پنبه شد. دیگر بدون دلیل عاشق رفتارهایش بودم. بدون دلیل و با شنیدن صدایش آبگرمکن دلم به درجه جوش می‌رسید. قلبم تند می‌زد و به اضطراب می‌افتادم. هرچند اول تحسین‌هایم منطقی و عاقلانه بود، بعد با هر رفتاری از او،‌ ذوب می‌شدم. همان منی که دنبال وابستگی نبودم،‌ خودم را در وابستگی گم کرده بودم. اصلا تعجب می‌کنم که در آن روزهای اول، چنین احساساتی در من نبود و حالا به این وضع دچار شدم. از لحاظ ظاهری ۲ وضعیت مشابه که فقط ۲ ماه فاصله داشتند، چنین تفاوتی داشتند. باز مدتی گذشت. اوایل در این حالت نبودم که همیشه به او فکر کنم. پس از مدتی اینطور شد. هرچه منِ منطقی باز می‌گشت و سعی می‌کرد با آب شعله را خاموش کند،‌ شعله بدتر گر می‌گرفت. نمی‌توانستم به او فکر نکنم. بعد دل را زدم به دریا. سعی کردم خودم را کنترل کنم. عطشم را کم‌تر نشان دهم. سعی کردم گفت‌و‌گو را با یک مقوله مرتبط با رشته‌مان شروع کنم. بعد خیال کردم که یک برنامه جامع ریختم. اول بحث علمی راه می‌اندازم. بعد سعی می‌کنم آن را در مقولات دیگر هم بررسی کنم. بعد هم یک جور نشان می‌دهم که بفمهد دل در گرو او دارم. شروع کردم. ابتدا در مورد ناخودآگاه شروع کردم. باز خزعبلاتی را در مورد سرکوب و تمدن و کوه یخ و تاثیر ناخودآگاه و جبر در زندگی بیان کردم. او اما کمی مخالف بود. اگر می‌دانستم مخالف است حتی عقیده‌ام را تغییر می‌دادم. او به اختیار باور بیشتری داشت. سهم اختیار را بیشتر می‌دانست و مثال‌هایی می‌زد از افرادی که در تمدن‌های بسته،‌ آدم‌های بزرگ و بدون عقده‌ای بودند. اشتباه من همینجا بود. بحث را بی‌خیال نشدم. چون برای بحث لعنتی برنامه‌ریزی کرده بودم. گفتم حالا که جبر غالب است و ناخودآگاه هم همینطور، آدم ممکن است ناگهان جذب یک ویژگی یک شکل یک فرهنگ یا حتی یک فرد شود. گفتم بله عشق هم همینطور اتفاق می‌افتد. بعد ادامه دادم و گفتم ناخودآگاه من هم دچار اتفاقاتی شده و من نسبت به شما علاقه دارم. قلب من در آن لحظات به تپش افتاده بود. شوکه شد. کمی صبر کرد. در این چند ثانیه حتی ایستادن برایم سخت بود. نگاهش مصمم شد و گفت حتی پشت علاقه و عاشق بودنت هم نمی‌ایستی و آن را گردن جبر می‌اندازی و جرئت نمی‌کنی خودت پشت حرفت بایستی و بگویی از من خوشت آمده. گفت این را و رفت.

من گند زده بودم. مثل آن ویدیو که خواننده می‌خواند:‌ «عشقم رفت.. چرا رفت؟ چرا عاشق من نشد؟.. » دقیقا در همان حد. اما حس من ول کن من نبود. علی رغم اینکه به راحتی چیزی را نمی‌پذیرفتم از کسی، حرفش رفت مثل تیری و در قلب من نشست. عشقش هم ول کن نبود....

ادامه دارد....

عاشقعشققلبناخودآگاهروانشناسی
۶
۱
درویش دوره‌گرد
درویش دوره‌گرد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید