بنیامین خان زاده
بنیامین خان زاده
خواندن ۵ دقیقه·۸ روز پیش

پایان نوشتن؟


واقعیتش چند وقتی است که خیلی دوست دارم که یک مقاله بنویسم ولی هر کاری میکنم نمیتونم وقت و ذهنی منسجم برای این موضوع را همزمان جور کنم و سر این موضوع مجبورم که هر وقت که قصد این کار را میکنم دوباره آن را عقب بی‌اندازم تا زمانی که بتونم واقعا این زمان و فکر را بدست بیاورم.

اما امروز برخلاف روز های دیگر به این نتیجه رسیدم که این زمان و فکر منسجم ( دو عاملی که به نظرم در نوشتن خیلی مهم است ) هیچ وقت قرار نیستند همزمان رخ دهند و به همین دلیل خودم رو مجبور کردم که بنویسم.

خیلی دوست دارم که از اتفاقات اخیری که برایم افتاد - و به طبع جلوی ادامه داستان نویسی‌ام را گرفت - صحبت کنم و جزییات دقیق آن را به اشتراک بگذارم - آن هم به صورت معمولی نه در قالب داستان یا رمان - ولی هر جوری فکر میکنم میبینم که این وقایع ارزش داستان شدن رو دارند و از آنجایی که موقع نوشتن خیلی کمالگرا هستم باید صبر کنم تا زمان مناسب پیش بیاید تمام وقایع معنی دار شوند و آن را به داستانی جذاب تبدیل کنم.

بعد از نوشتن داستان شمع و پروانه.. خیلی امیدوار بودم که به زودی داستان هایی با محوریت عشق هم قراره در کالکشن داستان هام قرار بگیره ولی این امیدواری خیلی زود با دو اتفاق از بین رفت.

اولی آن ها - که اتفاقا مهمتر از دومی است - به علت اینکه به قول صادق هدایت از آن اتفاقات غیر طبیعی و نادر است و همچنین جز آن دسته اتفاقات است که باعث شد که نتوانم در این مدت داستان بنویسم، را نمیگویم چون به نظرم جایش اقلا الان اینجا نیست!

دومی دلیلی ساده تر است : استقبال نشدن از این داستان. علت این حرفم ساده است این داستان با وجود بازدید عالی ای که خورده، تعداد لایک هایش به زور به ۳ تا رسیده آن هم در دوماه! ( البته که مقداریش هم تقصیر من و ناتوانی من در ارائه داستان هایم است چون که مخاطبان وقتی میخوانند و دنبال کننده میشوند که اثر از نویسنده ببینند و بهترین راه دیده شدن آثار نویسنده نوشتن بیشتر است! اقلا من خودم اینطوری برداشت هستم و اینطوری برداشت میکنم! )

با وجود تمام مشکلاتی که توی این مدت برام اتفاق افتاده همچنان همان رویای همیشگی‌ام را در ذهنم دارم و با آن بازی میکنم، با آن زندگی میکنم در واقع : نوشتن کتابی علمی تخیلی و جنایی که بتواند شاهکار زمانه خودش شود!

ولی چرا این رویا برایم آنقدر سخت است که هر بار به سمتش میروم شکست میخورم؟ دلیلش ساده است و پیشتر به آن اشاره هم کردم : کمالگرایی!

به علت کمالگرایی مدت هاست که نتوانستم آن اثری که واقعا باید بنویسم را بنویسم چون هر بار که ۱۰ صفحه اولش را مینویسم ناخداگاه به سمت ادیت بینهایتی آن میروم و این ادیت هیچ وقت تمام نمیشود. به همین دلیل داستان های کوتاهی که منتشر میکنم معمولا اشتباه تایپی، جمله بندی یا حتی شخصیتی داره چون درصورتی که ادیت بزنم دیگر هیچ وقت به اندازه کافی قرار نیست داستان ها خوب باشن و به همین دلیل هیچوقت آن را منتشر نمیکنم !

یک موضوع دیگر که آن هم من رو خیلی در نوشتن اذیت میکند بحث زمان است! برای نوشتن در واقع نویسنده واقعی نیاز به زمان خاصی ندارد. نوشتن به تداوم برمیگردد به تلاش و تمرین - چه بسا از دل همین تمرین ها داستان های نسبتا خوبی مثل لیوانی که افتاد یا جای خالی به وجود بیایند یا بازگشتی عجیب، رمز آلود و موفق - آن هم از نظر خودم - مثل ساعت شکسته رخ دهد.

ولی با وجود اینکه این نکات ریز و درشت را میدانم اما باز هم به دنبال زمان میگردم. زمان باید از نظر من طوری باشد که بتوانم خوب درباره داستان فکر کنم و طرح آن را آرام آرام پیاده کنم!

و در نهایت مشکل آخری که با آن این مدت در حال سروکله زدن هستم خواندن داستان های خودم هستش!

در واقع حدودا بیشتر از یک ماه شده که با جمعی دوستان دبیرستانی‌ام تصمیمان بر آن شده که در روز های خاصی از هفته کنار همدیگر داستان، فلسفه و ... بخوانیم و با یکدیگر بحث ها داشته باشیم درباره موضوعاتی که میخوانیم و مطالبی هم در کانالی تلگرامی بذاریم تا بتوانیم خواندن و افکار متنوع را در بین همه رواج دهیم ( اسم این گروه و کانال محفل هستش که در چند ثانیه اول بحثمان درباره نام گروه به آن رسیدیم! )

در این جمع رسمی بر آن شده ( آن هم از روز اول ) که در اولین ساعت یک داستان از خودم بخوانیم درباره اش کمی فکر کنیم و بعد به سراغ مقاله ای از نویسنده ای برویم و درنهایت با بحث درباره مقاله مجلس را به اتمام برسانیم!

آخرین جلسه محفل تا جایی که یادم می‌آید فکر میکنم که داستان آخرین ته دیگ ننجون را خواندیم و همچنین داستان امضای یک نقاش!

موقع گوش کردن داستان های خودم از زبان بقیه هم خوشحال میشدم هم ناراحت، خوشحالی ام به خاطر خلق آن تصاویر ناب با کلمات بود و ناراحتی ام به خاطر اینکه واقعا داستان های من - برخلاف خیلی از نویسندگان - قابل بلند خوانده شدن نیستن بلکه باید آرام و در دل خواند تا بتوان موضوع را درک کرد.

دلیل دیگری هم که به خاطرش کمی عصبی بودم این بودش که من دیگر چطوری میتوانم داستانی مثل آن خلق کنم؟ چطوری دوباره ایده نابی مثل یادداشت های یک گریز قرار است به ذهنم برسد که آن را بنویسم؟

این موضوعات، در واقع دغدغه جدیدی برایم ایجاد نکردند چون قبلا ها هم به این موضوعات فکر میکردم که چطوری امضای یک نقاش به این اندازه میتواند معروف شود که حتی در منتخبین هم برود ولی حکم نقاش با تمی - حدودا نزدیک آن - نمیتواند برود. اما الان که در حال خواندن برخی داستان های خودم هستم این نگرانی‌ام بیشتر هم گاهی میشود که نکنه نتوانم داستانی جدید با همان کیفیت قبلی بنویسم؟

با وجود تمام این مشکلات، کاملگرایی ، اتفاقات اخیر، نگرانی بابت نوشتن با همان کیفیت قبلی و ... باز هم قرار است در آینده داستان هایی بنویسم و منتشرشون کنم ( قول نمیدم که این آینده زود باشد چرا که موقع انتشار داستان اپیزودیک یک نقاشی ابدی قول دادم که اپیزود هاش هر روز منتشر خواهد شد ولی به خاطر مشکلات خانوادگی‌ای که دقیقا فرداش اتفاق افتاد نتوانستم ادامه آن را بنویسم و منتشر کنم! )

با وجود تمام کاستی ها و مشکلات از همگی خوانندگانم هم تشکر میکنم هم عذرخواهی و امیدوارم که هر چه سریعتر بتوانم به نوشتن داستان های هیجان انگیز برگردم!

پایان.

نوشتنداستانصادق هدایتعلمی تخیلیهیجان انگیز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید