فکر میکردیم بیمحلیهایمان، اشکها و اخمهایمان میتوانند حرف باشند. همیشه منتظر بودیم کسی آنهارا از چشمانمان بخواند.
اما اشتباه میکردیم.
آنها فقط زبانی رمزی بین مغز و دهانمان بودند.
این اواخر همچون پیاز، لایهبهلایه روی هم انباشته شدند و ما بیشتر از گذشته، از گفتنشان طفره میرفتیم، قرار بود بدجوری اشکمان را درآورند. هربار که میخواستیم آنها را در زبانمان بچرخانیم، با بغض یا خشممان، به ته گلویمان لیز میخوردند.
درنهایت، بعد از اتفاقی کوچک، در جایی که اصلا فکرش را نمیکردیم، همچون آتشفشانی غولآسا فوران کردند. هر تکه از آتشش زبان یکی از غمهایمان شد و تمامشان به طرف یک نفر پراکنده شدند. کسی که شاید حقش هم نبود، اما دیگر دست ما نبود، آن فریادها از گلوی ما خارج نمیشدند، کنترلشان دست خودشان بود.
دیگر فایدهای نداشت، تمامش را سر کسی خالی کردیم که بیتقصیر بود.
ما همیشه میترسیدیم، از بعدش، از تمام بعدهای نیامده وحشت داشتیم و با نگفتنشان، از خودمان دفاع میکردیم.
آن هم چه دفاعی.
___________________
چنل تلگرام من: pnta_rh@