در دوران کودکی، کوچک تر از آن بودم که بچه باحال های فامیل مرا در جمع خود و بازیهایشان راه دهند. همیشه در نقشِ ملالآور نخودی بودم، تا جایی که بالاخره تصمیم گرفتم سراغشان نروم و مثل آنها مشغول کاری جدی شوم.
پس از مدتی، آن سلسله فعالیتها تبدیل به راه گریزم شدند، به حدی که مرا از احساس بیاهمیت بودن نجات میدادند.
بعد از آن سالها، هنوز سعی میکنم برای خودم کار بتراشم، با این تفاوت که از انجامشان لذت میبرم. اختیار آن را دارم که هر لحظه بیخیالشان شوم، اما چراییِ من دگرگون شده است.
در همین حالات، متوجه تاثیر دیدگاه آلپورت بر تحلیلهایم شدم.
او شخصیت انسان را ناپیوسته میداند. معتقد است که نه تنها رشد هرکس از دیگری متمایز است، بلکه هر بزرگسالی، زندگیِ مجزایی از کودکی خود دارد.
برای درک بهتر، از رشد درختها میگوید. با دنبال کردن مبدا آنها، به دانه میرسیم و زمانی که به تکامل برسند، آن دانه به اندازه گذشته تاثیر گذار نیست و مثل قبل وظیفهٔ غذا رسانی ندارد.
این درخت بالغ، خودمختار شده است.
درست است، کودکی نقشی حیاتی ایفا میکند، اما از جایی به بعد، ارتباطش با بزرگسالی بیمعنا می شود، زیرا فرد زندگیِ مستقل از والدین را شروع میکند. جایی که خودش تصمیم می گیرد چه کار کند و چه چیزی را ادامه دهد.
بطور مثال، شاید تصمیم بگیرد بیخیال کلاس موسیقیای شود که تحت فشار پدرش در آن شرکت میکرد.
درنهایت به این نتیجه رسیدم که انگیزههای بزرگسالی را نمیتوان با مشاهدهٔ کودکی فرد شناخت. همینقدر غیرقابل پیشبینی.
________________________
چنل تلگرام من: pnta_rh@