تنها زمان مرا درک میکند، هیچگاه دستانم را رها نکرد، مواقعی که شاد بودم، با من میدوید و میپرید، و گاهی حتی از فرط خوشحالی، از من سبقت میگرفت و سریع تر میگذشت.
روزهایی که نمیتوانستم از تخت بیرون بیایم، با من همانجا میماند.
وقتی مغزم را خاموش میکردم و فقط میخوابیدم تا بتوانم یکروز را سپری کنم، او هم مثل من زندگی نمیکرد و نمیگذشت.
در این دوران، ساکن میشد، با غم هایم دست به یکی میکرد. این را هنگامی فهمیدم که بعد از یک خوابِ طولانی، به ساعت نگاه کردم و دیدم نیم ساعت گذشته است.
چشمانم را چرخاندم، پایین تخت، او را دیدم که چمباتمه زده بود.
به من چسبیده بود، مثل آدامس های کف کفشم. مثل بچه ای که راه رفتن بلد نبود.
حالم از دوست داشتنش بهم خورد.
فراموش کرده بود کار هایی دارد. نمیدانست که تمام آدم ها منتظر او نشسته اند تا قدمی بردارد، حرکتی کند تا روز جایش را به شب دهد.
او از حدش گذشته بود. همدلی بلد نبود.
_______________
چنل تلگرام من: pnta_rh@