ویرگول
ورودثبت نام
سالوادور علی
سالوادور علیاگه نتونستیم بریم باغ وحش اونوقت باغ وحش میاد خونمون
سالوادور علی
سالوادور علی
خواندن ۱ دقیقه·۲۴ روز پیش

این داستان ترسناک نیست ولی خوشایند هم نیست

داشتم به نانوایی می رفتم که سر راهم زیر سطل زباله یک چیز پشمالوی سیاه توجهم را جلب کرد.

خدا خدا کردم گربه نباشد.

از نانوایی که برگشتم با یک نان گرم توی دستم، بیشتر که توجه کردم دیدم در واقع دو چیز پشمالو روی زمین افتاده بودند.

یکی کوچکتر از آن یکی بود. یک گربه و یک بچه گربه بودند.

بی حرکت روی آسفالت سرد دراز کشیده بودند.

نفس نمی کشیدند.

دلم برایشان سوخت.

حتما وقتی ماشین رد می شده آنها را ندیده و بهشان زده بود.

صحنه ی تصادف را در ذهنم باز ساختم: تاریکی شب، بچه گربه وسط خیابان و ماشینی که هر لحظه با سرعت نزدیکتر می شده. احتمالا راننده حواسش به موبایلش بوده تا جاده و لحظه ای را ندیده که مادر گربه پریده بوده زیر چرخ تا از بچه گربه اش محافظت کند.

احتمالا وقتی هر دوتایشان جان سپرده بودند متوجهشان شده است و تن بی جانشان را زیر سطل زباله رها کرده و رفته به زندگی اش برسد.

به خانه که برگشتم این را به مادرم نگفتم. مادرم عاشق حیوانات است. این خبر حتما ناراحتش می کند.

امیدوارم یک بهشت برای حیوانات وجود داشته باشد، جایی که بتوانند برای خودشان بدون ترس و آزار و اذیت انسان ها آزادانه بگردند و خوش باشند.

داستانداستان کوتاهگربهداستانک
۸
۰
سالوادور علی
سالوادور علی
اگه نتونستیم بریم باغ وحش اونوقت باغ وحش میاد خونمون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید