ویرگول
ورودثبت نام
سالوادور علی
سالوادور علیاگه نتونستیم بریم باغ وحش اونوقت باغ وحش میاد خونمون
سالوادور علی
سالوادور علی
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

داستان ترسناک (3) خرگوش مجنون (پارت اول)

روی تخت دراز کشیده بودم و وقتی از خواب بیدار شدم، فهمیدم این تخت خواب من نیست.

وحشت زده از تخت پریدم بیرون و به اطرافم نگاه کردم.

به بالش های صورتی رنگ پشمالو و روتختیِ قرمز تیره ی تخت.

و بعد به فرش زیر پایم، کاغذ دیواری صورتی و سبز اتاق، و به تابلویی که روی یکی از دیوارها بود نگاه کردم. تابلو عکس میوه داشت. پرتغال، سیب و موزهای زیاد. خیلی زیاد.

این اتاق من نبود. این خانه ی من نبود!

یادم نمی آمد چگونه سر از اینجا در آورده بودم. فقط به خاطر دارم که در روز روشن داشتم با وانت می رفتم چندتا از فرش های مشتری هایمان را تحویل بدهم. وقتی پشت در یکی از این خانه ها بودم یک نفر از پشت سرم آمده بود و بعد... دیگر نمی دانم چی شده بود.

متوجه شدم یکی دوتا از دکمه های پیراهنم باز هستند.

ناگهان موهای بدنم سیخ شدند. حس کردم همین چند لحظه پیش یک نفر کنارم روی تخت نشسته بوده و داشته روی سینه ام دست می کشیده.

پای تخت، کیفم افتاده بود. من آن را از ماشین بیرون نیاورده بودم.

زیپش را باز کردم تا داخلش را چک کنم.

مدارکم، پاکت سیگارم و بستنی خانوادگی شکلاتی که دیشب گرفته بودم ( و احتمالاً تا الان همه ش آب شده بود) همه توی کیف بودند به جز آن چیزی که دنبالش می گشتم: تلفن موبایلم.

معنی ش فقط یک چیز بود: یکی من را دزدیده بود. اما چرا؟ من دقیقاً چی داشتم که کسی بخواد ازم بگیرد؟

به سمت در اتاق که باز بود رفتم. با احتیاط پا توی راهرو گذاشتم و به سمت انتهای آن خیره شدم که راه پله ای قرار داشت که به سمت طبقه ی بالا می رفت.

انتهای دیگر راهرو هم به سمت در خروجی می رفت. سریع به طرفش جهیدم.

لعنتی قفل بود! به خشکی شانس!

دلم خواست به در شیشه ای لگدی بزنم. عصبی بودم. با وجو د اینکه می توانستم بیرون را روشن و واضح ببینم. اما معلوم نبود کجا بودم. دور و برم فقط درخت و بوته و مسیری خاکی قرار داشت. وسط ناکجا آباد بودم.

حس کردم نباید خیلی سروصدا کنم. معلوم نبود اینجا خانه ی کی بود.

برگشتم تا ببینم توی اتاق پنجره ای هست که بتوانم ازش بیرون بپرم، اما چشمم به چندتا قاب عکس روی دیوار افتاد.

عجیب ترین عکس هایی که تا به حال توی عمرم دیده بودم!

در هر کدام از این عکس ها آدم هایی حضور داشتند که لباسای خرگوش های عجیب و عوضی ای را پوشیده بودند و روی زانوهایشان بچه هایی را نشانده بودند. با اینکه به نظر می رسید برخی از این بچه ها خوشحال دارند می خندند... بعضی دیگر از چهره شان معلوم بود که متوجه شده اند یک جای کار می لنگد.

یکمرتبه متوجه دری شدم که به آشپزخانه راه داشت. روی میز غذاخوری بطری شیری پیدا بود و پشت میز یک خرگوش بزرگ نشسته بود که داشت نگاهم می کرد.

ناگهان ترس بر من غلبه کرد.

پرت شدم به عقب و محکم چسبیدم به دیوار پشت سرم.

خیلی آنجا نماندم. همینکه خرگوش از صندلیش بلند شد، وحشت زده دویدم و برگشتم به سمت اتاق.

در را بستم و دستگیره را محکم فشردم تا نتواند از آن طرف بازش کند.

بعد دیوانه وار با نگاهم این طرف آن طرف اتاق را به دنبال وسیله ای گشتم تا بتوانم با آن از خودم در مقابل آن روان پریش محافظت کنم.

به جایش پنجره ای را دیدم که با پرده ای صورتی کم رنگ و نازکی پوشیده شده بود.

سریع از در جدا شدم تا پنجره را باز کنم اما وسط راه خشکم زد.

فرار بی فایده بود...

آنجا میزی قرار داشت که قبلاً بهش توجه نکرده بودم. روی میز تعدادی خرت و پرت بود، که میانشان عکس هایی بودند که با آن عکس های توی راهرو فرق داشتند اما به همان اندازه وحشتناک بودند. این ها عکس های خودم بودند!

من وقتی توی ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بودم، من وقتی داشتم با همکلاسی هام وارد دانشکده می شدم و من وقتی توی باشگاه داشتم تمرین می کردم... و عکس های دیگر.

روی یکی از این عکس ها که به پروفایلم مروبط می شد، با رژ لب قرمز رویش اسمم را نوشته بودند: محمد زیاد.

آنقدر از دیدن این منظره جا خورده بودم که نفهمیدم خرگوش کِی وارد اتاق شده.

جلوی در ایستاده بود و مستقیم رو به رویم قرار گرفته بود، به طوری که هر راه فراری را بسته بود.

دست هایش را بغل بدنش قرار داده بود انگار می خواست بگوید: گنده ی اینجا منم!

بعد دست هایش را بالا آورد.

آنها را از هم باز کرد و آمد که من را بگیرد...

داستانداستان ترسناکداستان کوتاهخرگوشوحشت
۱۳
۴
سالوادور علی
سالوادور علی
اگه نتونستیم بریم باغ وحش اونوقت باغ وحش میاد خونمون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید