
خرگوش جلو آمد تا من را در آغوش بگیرد.
من بلافاصله دست هایم را جلو آوردم و بهش فریاد زدم که همان جا بماند!
اون هم حرف گوش کرد و از حرکت ایستاد، اما به نظر می آمد احساساتش را جریحه دار کرده باشم.
نمی دانستم چه کسی زیر آن لباس پنهان شده بود. ممکن بود یک جوان بیست ساله باشد یا یک مرد چهل ساله...
برای همین نمی دانستم زورم بهش می رسد و با دست خالی می توانم حقش را کف دستش بزارم یا نه...
اما می دانستم هر چه زدوتر باید چاره ای بیندیشم...قبل از اینکه مثل دیوانه ها به جانم بیفتد.
سریع لحنم را عوض کردم و با مهربانی بهش گفتم:« می دونم چه احساسی نسبت به من داری.» و به سمت میز به عکس های خودم اشاره کردم.
خرگوش همان طوری آن جا جلوی در ایستاد و بر و بر نگاهم کرد.
«متوجه شدم که خیلی وقته دنبال منی و تمام این مدت من اینو نفهمیده بودم.. فکر می کنم عاشقمی.»
خرگوش برای اینکه شکم را برطرف کند سرش را بالا و پایین تکان داد.
«عوضی بی همه چیز تو اگه عاشق من بودی مثل دیوانه ها همه جا دنبالم راه نمی افتادی تا بعدش به زور منو با خودت ببری این خراب شده.» می خواستم این را بهش بگم اما جلوی خودم را گرفتم.
به جایش گفتم:« منم یه احساساتی نسبت به تو دارم.. دوست دارم بیشتر باهم آشنا شیم.. دلم می خواد با خود واقعی تو آشنا بشم.»
خرگوش انگار دنیا را بهش هدیه داداه باشن دست هاشو روی قلبش گذاشت و از خوشحالی شروع به پریدن کرد. بالا پایین.. بالا پایین.
طاقت دیدن این صحنه ی مضحک را نداشتم.
_ اما...
همین لحظه بود که خرگوش از پریدن دست برداشت و تمام هوش و حواسش را دوباره به من داد.
دستی بر سر و موهایم کشیدم، به زیر بغلم اشاره کردم و گفتم حسابی عرق کرده ام باید قبل از اینکه باهاش خلوت کنم یک دوشی بگیرم.
چیزی که حقیقت داشت. واقعاً حسابی عرق کرده بودم، این همه استرس و وحشت حسابی پدرم را درآورده بود. اما در عین حال می خواستم کمی وقت بخرم تا نقشه ی فرارم را بکشم.
خرگوش از کشویی حوله ای صورتی در آورد و آن را به من داد. سپس به در سفیدی در راهرو اشاره کرد که بسته بود. حدس می زدم در حمام باشد.
یکبار که در را باز کردم و از حمام بودن اتاق مطمئن شدم، به سمت عقب نگاه کردم.
خرگوش روی تخت قرمز نشسته و از دور به من خیره شده بود. حس کردم می خواست بگوید همانجا منتظرم می ماند تا برگردم. اما برگشتی در کار نبود.
سریع داخل شدم و در را قفل کردم.
شیر حمام را تا آخر باز کردم تا وقتی دارم پنجره را باز می کنم سر و صدایش به گوش خرگوش نرسد.
پنجره ی کوچکی بود. حتی اگر دست و پاهام را قطع می کردم نمی توانستم ازش بیرون بروم.
خیال فرار از پنجره را به کلی کنار گذاشتم و سخت مشغول فکر یک راه دیگر شدم.
توی کیفم وسیله ای نبود که باهاش بتوانم به خرگوش ضربه بزنم، حتی لباس اضافه همراهم نبود. خرگوش هم که فقط یک حوله بهم داده بود انگار می خواست بعدش فقط با همان حوله بیرون بیایم.
آب حمام داشت کم کم کف زمین جمع می شد و به سمت توالت سرازیر می شد.
به ناگاه فکری به ذهنم رسید. به نظر می رسید تنها راه نجاتم باشد. پس کاری کردم که فکر نمی کردم یک روزی مجبور شوم انجامش بدم.
خرگوش روی تخت نشسته بود یا شاید دراز کشیده بود وقتی صدای باز شدن در حمام را شنید.
پس از جایش بلند شد و سریع آمد به استقبال من.
احتمالاً انتظار داشت من را فقط با یک حوله که پایین تنه ام را پوشانده بود، ببیند.
اما هیچ فکر نمی کرد که وقتی از حمام بیرون میام بدنم آغشته باشه به مواد قهوه ای چندش آوری که فقط از توالت پیدا می شد.
ناگهان از وحشت خرگوش سُر خورد عقب و افتاد زمین.
من در حالی که مقداری از آن مواد قهوه ای رنگ را توی کف دستم داشتم بهش نزدیک شدم.
او سریع در حالی که روی زمین خم شده بود و به نظر می آمد که داشت بالا می آورد، دستش را دراز کرد و ازم خواست همانجا بمانم.
من هم که همزمان وحشت کرده بودم بهش فریاد زدم:« زود کلید در رو بهم بده وگرنه این کثافتا رو میریزم روی سرت!»
اون هم کلید رو از جیب لباسش در آورد و پرت کرد آن طرف اتاق تا ازش دور شوم.
سریع کلید را برداشتم و از اتاق زدم بیرون تا در ورودی را باز کنم.
کلیک. قفل در باز شد، اما نه خود در!
چرا همچین شد؟ چرا باز نمیشه، لعنتی؟ نکنه از آن طرف باید باز شه؟
ناگهان خرگوش سر و کله اش از پشت سرم پیدا شد، اما به جای اینکه به سمت من حمله ور شود، راهش را کشید به طرف توالت. فکر می کنم می خواست بالا بیاورد..
وقت زیادی نداشتم.. سریع شیشه رو با آرنجم شکستم و در را از آن طرف باز کردم.
در که باز شد با تمام وجودم از آنجا فرار کردم. به پشت سرم هم نگاه نکردم.
آخرین چیزی که شنیدم سرفه های وحشتناک خرگوش توی دستشویی بود...
کمی که از آنجا دور شدم...
دست های قهوه ای رنگم را لیس زدم... خوب سرش را شیره مالیده بودم...در واقع خودم را به بستنی شکلاتی مالیده بودم تا به نظر بیاید خودم را با لجن کثیف کردم... خوشبختانه نقشه ام جواب داد و آن دیوانه گذاشت بروم، وگرنه شاید مجبور می شدم...
بگذریم..
با اینکه آرنجم زخمی شده بود و پایم روی شیشه های شکسته رفته بود و خون می آمد، با وجود درد لحظه ای دست از دویدن برنداشتم تا اینکه یک نفر سر راه سوارم کرد...
یک حوله چیزی داد تا خودم را تمیز کنم و بعد سریع رفتیم کلانتری...
آنجا تمام ماجرا را گفتم و وقتی پلیس ها رفتند آن منطقه را بگردند... دیگر کسی خانه نبود. آن دیوانه فرار کرده بود. با اینکه تحت تقیب پلیس است، می ترسم نکند دوباره دنبال من بیاید...
می ترسم چون می دانم که او می داند من کجا زندگی می کنم، کجا درس می خوانم و کجا رفت و آمد دارم... می ترسم ازم انتقام بگیرد و کاری را که من نمی خواستم باهاش انجام بدهم دفعه ی بعدی او سر من بیاورد...
احتمال می دهم شکست عشقی خورده باشد...