ویرگول
ورودثبت نام
ُسالوادور علی
ُسالوادور علی
خواندن ۵ دقیقه·۱۰ روز پیش

داستان 10: اتاق نفرین شده

خانه ی مادربزرگ خدابیامرزم بودم. طبقه ی بالا، اتاق ته راهرو.

چشم هایم را که از هم باز کردم، دیدم شب شده و اتاق در تاریکی کامل فرو رفته است. بعد از ظهر که رسیدم آنقدر خسته شده بودم که روی تخت خوابم برده بود.

اولین کاری که کردم این بود که نگاهی به گوشی ام بیندازم. چند تماس از دست رفته و پیام از محسن داشتم. آخرین پیامش را روی صفحه ی نمایش دیدم:

«نرگس چرا جواب نمیدی؟»

آخ! بهش جواب دادم تا خیالش را راحت کنم و یک وقت فکر نکند دوباره باهاش قهر کرده ام. و بعد از توی آینه ی اتاق حس کردم چیزی پشت سرم است.

از جایم بلند شدم و به تخت نگاه کردم. نور صفحه ی گوشی را جلوی خودم نگه داشتم و چند بار به این طرف و آن طرف اتاق نگاه کردم تا مطمئن شوم کسی آنجا نیست. آخر سر هم کلید برق را زدم.

اتاق روشن شد. نفس راحتی کشیدم. جز من، کس دیگری آنجا نبود.

یک لحظه قلبم گرفت. فکر کردم یک نفر پشت سرم روی تخت نشسته است.

گلویم خشک شده بود. برای همین از اتاق خارج شدم به سمت طبقه ی پایین تا چندتا لیوان آب بردارم و بخورم. حسابی تشنه بودم.

طبقه ی پایین هم حسابی تاریک بود. جز لامپ راهروی ورودی و لامپ آشپزخانه، لامپ های دیگر خانه خاموش بودند. با احتیاط از پله ها پایین رفتم. عزیزجان کجا غیبش زده بود؟

همین که وارد آشپزخانه شدم جواب سئوالم را گرفتم. روی در یخچال برگه یادداشتی چسبانده شده بود که رویش با ماژیک سیاه نوشته شده بود:

«رفتم شهر کمی خورد و خوراک بخرم واسه شام. زود بر می گردم.» _عزیزجان

عالی شد!

باورم نمی شد عزیزجان رفته بود خرید و من را توی این خانه ی قدیمی و بزرگ ترسناک این وقت شب تنها گذاشته بود. عزیزجان مراقب مادربزرگم بود و وقتی مادربزرگ در قید حیات بود در کارهای خانه کمکش می کرد، اما تا حالا انقدر قدردانش نشده بودم.

حالا دیگر محسن مجبور نبود یواشکی وارد خانه شود.

به محسن پیام دادم و شرایط را برایش توضیح دادم. گفتم بجنبد و سریع خودش را برساند.

قرارمان سر ساعت نُه بود. هنوز نیم ساعت مانده بود، اما نباید این فرصت طلایی را از دست می دادیم. بهش گفتم وقتی رسید پیام دهد و بعد زنگ خانه را بزند تا بیایم پای آیفون در را برایش باز کنم.

برگشتم طبقه ی بالا، اتاق ته راهرو. عزیزجان پیشنهاد داده بود آنجا می توانم استراحت کنم و توی حال خودم باشم.

بچه که بودم و با پسرعمه ها و دخترعمویم قایم باشک بازی می کردیم، به خاطر دارم درِ آن اتاق معولاً همیشه با قفل بسته بود. مادربزرگم بهمان می گفت حتی نزدیک آنجا هم نشویم. آن اتاق لولوخورخوره است و از سروصدای بچه ها بدش می آید و ممکن است عصبانی شود.

حالا که بزرگ شده ام و یک سال به کنکورم مانده، درِ اتاق مثل درهای دیگر این خانه باز مانده است.

درست از زمانی که مادربزرگم فوت شده و فایمل هایمان فکر و ذکرشان شده ارث خانوادگی.

البته اتاق چیزی ندارد. فقط یک تخت که جلویش کمد دیواری گذاشته اند و روی درش آینه آویزان کرده اند.

روی تخت دراز کشیدم، هندزفری را گذاشتم توی گوش هایم و خودم را با شنیدن آهنگ سرگرم کردم. در عین حال منتظر پیام آمدن محسن شدم.

ناگهان انگار یکی در گوشم زمزمه کرده باشد یاد حرفی افتادم.

«روبه روی تخت نباید آینه باشه.»

درسته. معلم فلسفه مان کلاس یازدهم یک بار گفت اجنه و دیگر موجودات ماورا از طریق آینه می توانند با جهان ما ارتباط برقرار کنند؛ به خصوص شب ها. برای همین نباید موقع خواب جلوی تختمان آینه باشد. اگر لخت هم باشید ممکن است بهتان هوس کنند.

آن روز سر کلاسش حسابی خندیده بودیم. آدم ها برای ترساندن مردم چه حرفا که نمیگن. اما نمی دانم چرا الان پیشانی ام خیس عرق شده بود و گوش هایم داشتند داغ می شدند. شاید چون جز کوه و تپه چیز دیگری اطرافم نبود کمی مضطرب بودم.

یک ثانیه هم نگذشته بود که فکری وحشتناک تر به ذهنم هجوم برد.

گفته بودن مادربزرگم از پله ها سر خورده و افتاده بود... اما امکان داشت کسی از قصد او را از پله ها هل داده باشد پایین و گردنش را شکسته باشد؟

سرم را به چپ و راست تکان دادم تا این افکار زشت و آزاردهنده را از ذهنم بیرون کنم و بلند شدم پنجره را باز کنم تا کمی هوای خنک وارد شود.

آن بیرون توی باغ خانه لابه لای درخت ها دیدمش. بین دو درخت ایستاده بود و به دیوار خانه داشت زل می زد. دیواری که درست زیر سرم بود!

چهره اش را ندیدم. کلاه بزرگ کاپشنش را سرش کرده بود. از سر تا پا هم سیاه پوشیده بود. اگر به خاطر نور تیر چراغ برق نبود شاید اصلاً متوجهش نشده بودم.

همین موقع گوشی صدا داد. یک پیام جدید.

از پنجره کنار رفتم و به سمت تخت خیز برداشتم. پیام از طرف محسن بود:

«تصادف کردم. ماشین از پشت به موتور زد. شاید یه کم دیر برسم.»

گندش بزنم! در حالت عادی حالش را ازش می پرسیدم اما حالا فقط داشتم به این فکر می کردم که...

صدای باز و بسته شدن در از طبقه پایین آمد.

مطمئن بودم صدایش را شنیدم چون بعدش صدای دیگری آمد.

«من اومدم!»

هرّی قلبم ریخت و بعد... زدم زیر خنده.

صاحب صدا را می شناختم. عزیزجان بود.

روی تخت ولو شدم و یک قرص خندیدم. خوب من را ترسانده بود. تا حالا از اینکه خانه باشد انقدر خوشحال و احساس آسودگی نکرده بودم.

می خواستم از تخت بپرم پایین و بروم محکم بغلش کنم که صدای قدم های پا آمد. فکر کردم عزیزجان خودش آمده پیشم برای همین سرم را به سمت در چرخاندم و...

چهره اش را دیدم.

موجودی که از بدترین کابوس هایم بیرون آمده باشد، درست جلوی من ایستاده بود.

دهانم باز مانده بود. نه می توانستم حرفی بزنم، چه برسد به اینکه فریاد بزنم.

خشکم زده بود. انگار از توی تخت دو دست آمده باشند بیرون و دست هایم را به تخت قفل کرده باشند.

آن موجود همان طور که بِر و بِر نگاهم می کرد گفت:

«می بخشید، اون تختخوابه منه.»

داستانداستان کوتاهداستان ترسناکترسناکوحشت
اگر نتونیم بریم باغ‌وحش، اون‌وقت باغ‌وحش میاد خونمون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید