ویرگول
ورودثبت نام
سالوادور علی
سالوادور علیاگه نتونستیم بریم باغ وحش اونوقت باغ وحش میاد خونمون
سالوادور علی
سالوادور علی
خواندن ۴ دقیقه·۹ ماه پیش

داستان 13: همسایه

اتاقمان در تاریکی شب فرو رفته بود.

هر شب من و برادر کوچکترم مطمئن می شدیم در اتاق بسته است و بعد می خزیدیم زیر پتو و چراغ روی میز را خاموش می کردیم تا بخوابیم، اما حالا که در تاریکی داشتم پلک پلک می زدم متوجه شدم در باز مانده است.

عجیب بود، اما بیشتر از این ترسناک بود چون به ناگاه صدایی از توی راهروی تاریک شنیدم. احتمالاً این همان چیزی بود که بیدارم کرده بود.

دستم را به سمت تخت برادرم مجید دراز کردم تا مادربزرگم را که بغلش خوابیده بود بیدار کنم و بهش بگویم یکی توی راهرو دارد می گردد که...

سایه ای وارد اتاق شد و به سمتم حمله ور شد.

ناگهان از فرط وحشت جیغی کشیدم که صدایش فکر کنم تا محله مان رفت.

برادرم یکهو مثل غاز از تخت پرید و بی امان شروع کرد به گریه کردن.

بعد صدایی آشنا از توی دل تاریکی گفت:« هیسس! علیرضا، منم مامان بزرگ! فریاد نزن..» زیر لبی کمی خندید.

طولی نکشید پدر و مادرم آمدند توی اتاقم و خواستند ببینند چه شده؟

مادربزرگ گفت چیزی نیست رفته بوده دستشویی و وقتی برگشته اشتباهی بدون اینکه قصدش را داشته باشد منه طفلی را ترسانده.

مادر روی تخت برادرم نشست و در تاریکی او را در آغوش گرفت تا آرامش کند و گریه اش بند بیاید.

ظاهراً نصف شبی برقا رفته بود. حتماً الان باید برق را قطع می کردند؟ من هم دستشویی داشتم!

مادر از مادربزرگ پرسید:« مادر، شما واقعاً این کار رو از قصد که نکردید، کردید؟»

مادربزرگ انگار بهش توهین کرده باشند گفت:« یعنی فکر می کنی من انقدر بدجنسم که بخوام نوه های عزیزم رو نصف شبی زهره ترک کنم.»

_مامان!

پریدم توی حرفشان و گفتم باید زود بروم دستشویی اما نمی خواهم تنهایی بروم. مادربزرگ همراهم آمد و چراغ قوه ای از جیبش در آورد تا از آن داخل آنجا استفاده کنم.

چراغ قوه ی روشن را روی سینک گذاشتم و روی دو پا نشستم تا خودم را تخلیه کنم.

آهی از آسودگی کشیدم. دیگر بیش از این نمی توانستم نگهش دارم.

یکهو صدایی از بالای سرم آمد.

در همان وضعیت نشسته سرم را به سمت بالا آوردم تا ببینم صدای چیست، اما...جز سقف چیزی دیگری ندیدم.

شانه ای بالا انداختم و شلنگ را باز کردم تا خودم را بشورم.

دوباره همان صدا را شنیدم.

این دفعه مطمئن بودم یک چیزی بالای سقف خانه دارد این ور آن ور می رود.

از دستشویی که آمدم بیرون به مادربزرگ گفتم چی شنیده بودم. او که زیر نور چراغ صورتش مثل روح سفیدِ سفید شده بود، چشم هایش برق زدند و یاد داستانی افتاد. داستانی که قدیما برایش اتفاق افتاده بود.

علی رغم هشدارهای مامانم، مادربزرگ نباید داستان ترسناک برایم تعریف می کرد، قبل از اینکه دوباره به خواب بروم، مادربزرگ داستانی از زمانی که یک دختر جوان هجده ساله بوده و توی دهاتش زندگی می کرده برایم گفت.

مامان و بابا دیگر رفته بودند. مجید هم دوباره آرام خوابیده بود. فقط ما دو تا در تاریکی روی تختم نشسته بودیم.

مامان بزرگ گفت:« اون زمان زندگی ها خیلی ساده تر بودن و خبری از کافی نت، فست فودی و گیم نت اینا نبود. ازدواج ها هم ساده بودن. اگه می خواستی ازدواج کنی و خانواده های دو طرف رضایت می دادن راحت می رفتی سر خونه زندگیت.»

بعد مامان بزرگ به اولین خواستگارش اشاره کرد. اما بابا بزرگ اولین خواستگارش نبود.

« بازوهای پشمالو! یادمه 25 سالش بود. پسر همسایه بود و دست ها و بازوهاش کلی مو داشت. صورتش هم پشمالو بود. خیلی دلم می خواست با اون سبیل و ریشش ور برم. اما هیچ وقت فرصتش رو پیدا نکردم.»

مامان بزرگ گفت روزی که با خانواده اش آمد خواستگاریش، پدرش موافقت نکرده بود. همش هم به خاطر شایعه هایی بود که مردم ده واسش درست کرده بودند.

پرسیدم:« مردم چی می گفتن؟»

مامان بزرگ در حالی به بیرون پنجره خیره شده بود گفت:« می گفتن شبا تبدیل میشه به میمون و از بالای سقف وارد خونه ی مردم میشه و محصولات باغشون رو می خوره. می گفتن دزده.»

_ واقعاً تبدیل می شد به میمون؟!

مادربزرگ شانه هایش را بالا انداخت و گفت:« چه می دونم؟ حدس می زدم اگه می شد یه میمون خیلی پشمالو بود.»

به هر حال، مطمئن بودم صداهای بالا به خاطر گربه هایی بود که مجید بهشان غذا می داد و مثل همیشه داشتند بالای خانه مان ول می چرخیدند. این را به مادربزرگم گفتم.

او هم لبخند مرموزی زد که توی تاریکی پیدا بود و گفت احتمالاً همین طور است.


نمی دانم چند دقیقه شده بود که دوباره از خواب پریدم. این دفعه چون حس کردم لب ها و صورتم خیس است.

با حس چندش آوری بلند شدم و صورتم را مالیدم.

با اینکه در تاریکی نمی توانستم درست دست هایم را ببینم، اما فهمیدم مایعی غلیظ شبیه آب دهان با دماغ است. اَه.

بعد متوجه شدم چیزی بالای سرم چسبیده به سقف تکان خورد و رفت آن طرف.

درجا از وحشت فریاد زدم و با پشتم چسبیدم به دیوار. شروع کردم به نفس نفس زدن.

برادرم از جایش بلند شد. چشم هایش را مالید و در تاریکی گفت:« علی چی شده؟» و بعد برقا آمد. چراغ روی میز روشن شد. و من هیولایی که پشت برادرم گوشه ی دیوار قوز کرده بود را دیدم. چشم های بی روحش را دیدم.

چنان جیغی زدم که حس کردم روحم از بدنم جدا شد.

داستانداستان کوتاهداستان ترسناکترسناکوحشت
۲۱
۸
سالوادور علی
سالوادور علی
اگه نتونستیم بریم باغ وحش اونوقت باغ وحش میاد خونمون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید