متأسفانه به مادرم گفتم هیولاها وجود خارجی دارند. آنها زنده اند و از نقاشی هایی که کشیده ام بیرون آمده اند تا خرابی به بار بیاورند.
مادرم هم همان طوری به من زل زد انگار عقلم را از دست داده باشم. ترس را در چشم هایش دیدم. حتما حالا فکر می کند که یک پسر دیوانه دارد.
از این فکر عصبانی شدم و رفتم اتاقم و خودم را آنجا حبس کردم. اما بالاخره بیرون آمدم. قبل از اینکه بزنم وسیله چیزی را بشکنم.
معمولا وقتی غروب میشه از خانه بیرون می زنم تا هوایی بخورم. اینجوری مجبور نیستم با بقیه سلام و احوالپرسی کنم و وانمود کنم از دیدنشان خوشحالم.

از خانه که بیرون می زنم، پسر همسایه را می بینم که روی چمن های حیاطش زیر سایه ی درخت نشسته و با دو تا از دوستاش میگه و میخنده. امروز موهای بورش را مرتب شانه کرده.
وقتی دارم از پیاده رو می روم چشمش به من می افتد و از دور با من سلام می کند. من هم برایش دست تکان می دهم.
طبق اون چیزایی که شنیدم آن ها از اسپانیا پا شدند آمدند اینجا. فکر کنم مادرش اسپانیایی باشد. مطمئن نیستم. پسر ادعا می کند سه زبان بلد است: اسپانیایی، انگلیسی و فارسی. اما تا حالا نشنیدم به اسپانیایی حرف بزند. انگلیسی هم فحش ها را خوب بلد است، اما حرف نه.
شب که میشه بر می گردم به خانه. صدای اذان به گوش میاد، مارمولک ها از سوراخ هایشان بیرون آمده اند و خفاش ها در هوای تاریک به پرواز در آمده اند. همه چی عادی است تا اینکه متوجه می شوم یک مهمان ناخوانده داریم.
در اتاق پذیرایی مادرم با عمو روی دوتا مبل جداگانه روبروی هم نشسته اند و به نظر می آید منتظر من بوده اند.
عمو معمولا هیچ وقت به دیدمان نمی آید مگر اینکه یکی از فامیل هایمان مرده باشد. امیدوارم ایندفعه کسی نمرده باشد.
می خواهم ازش بپرسم برای چی پا شده آمده اینجا که مادرم زودتر از من دهان باز می کند.
مادر می گوید: «علی، همانطور اونجا واینسا، مگه یادت نمیاد عموتو. عموت اومده اینجا تو رو ببینه.»
عمو شروع به صحبت می کند. سلام و احوالپرسی. حالت چطوره. مدرسه چطوره قهرمان. هنوز نقاشی می کنی. نشان عمو میدی. طوری رفتار می کند انگار 3 سالمه. بعد چند دقیقه که گذشت بالاخره نیت واقعی آمدنش را نشان می دهد.
عمو می گوید:«علی جان، مادرت بهم گفت درباره ی نقاشی ها چی بهش گفتی.»
به طرف مادرم چشم غره می روم. باورم نمی شود همین که راستش را بهش گفتم رفته باشد و به عمو زنگ زده باشد.
عمو حرفش را ادامه می دهد:«علی، می خوام با من و مادرت رو راست باشی. واقعا با چشمات دیدی اون هیولاها از نقاشی هات بیرون بیایند؟ و آیا احتمال نمیدی همه ی اینها یه کابوس بد بوده باشد؟»
من سر حرفم می مانم. «نه، کابوس نیست. می دونم خود هیولاها هستند. مطمئنم. به چشم ندیدم که از نقاشی ها بیرون بیایند اما خودم اونا رو به وجود آوردم و می دونم چه کارهایی از دستشان برمیاد.»
انگاری عمو و مامان از صحبت های من خوشحال نشده اند. باید هم نشوند. بهشان می گویم باید راهی پیدا کنیم تا جلوی قتل های بیشتر را بگیریم.
عمو خودش فکر همه جا را کرده است. می گوید دیدن یک متخصص می تواند راهگشا باشد.
_می خواهید منو بفرستید دیوونه خونه؟!
_این طوری بهش نگاه نکن. یک متخصص می تونه بیشتر از من و مامانت بهت کمک کنه. خودت وقتی رفتی اونجا می بینی...
_اما من هیچ جا نمیرم! شما نمی تونید مجبورم کنید!
مامان بالاخره کفرش در می آید و می گوید:« چرا تو باید بری! تو مجبوری بری! وگرنه تو هم مثل پدرت...
عمو با دست بهش اشاره می کند دیگر چیزی نگوید.
من لحظه ای مات و مبهوت همانجا می مانم و بعد با تمام توانم می دوم از پله ها بالا و خودم را در اتاقم حبس می کنم.
یعنی مادرم می خواست بگوید من هم مثل پدرم می میرم. چرا باید بخواهد همچین چیزی را بگوید؟
نصف شب از خواب بیدار می شوم.
از توی حیاط بغلی صدای بازی بچه ها می آید.
انقدر خسته بودم که همینکه خودم را انداختم روی تخت خوابم برد.
حال ندارم بروم پایین و با مامان و عمو روبهرو شوم، اما گلویم حسابی خشک است. به یک لیوان آب احتیاج دارم.
پایین خبری از عمو و مامان نیست، به جایش چند صفحه برگه روی میز اتاق پذیرایی پخش شده اند.
یک طناب هم کنار برگه ها قرار دارد.
یکی از این صفحه ها را می خوانم و زود متوجه می شوم این ها یادداشت های پدرم است!
برگه ها و طناب را با خودم به اتاقم بالا می برم.

بعد از خواندن برگه ها متوجه سه موضوع مهم می شوم:
اول اینکه پدر قبل از مادرم عاشق یک نفر دیگر شده بود، اما چون می دانستند خانواده ها با هم مخالفت می کنند هیچ وقت ازدواج نکردند.
دوم پدرم زیاد درباره مشکلات مالیش نوشته. همه ی نوشته ها رو نخوندم چون حوصله نداشتم.
سوم او هم مثل من می دانسته که هیولاها می توانند از نقاشی ها بیرون بیایند. این یعنی من دیوانه نشده ام. و این پرداخته ی ذهن من نیست.
روی تختم نشسته ام که صدایی از پشت سرم می شنوم...
دارم بر می گردم که ببینم صدای چیست که طناب دور گردنم جا می گیرد و فردی نامرئی مرا از سقف بالا می کشد...
سلامواحوالپرسی کنم و وانمود کنم از دیخوشحالم.