فرزانه شعبانی
فرزانه شعبانی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

دوراهی

تنها روی یکی از صندلی های میز دو نفره کنار پنجره کافه نشسته بود و به رهگذران پشت پنجره نگاه می‌کرد که خورشید سایه‌هاشان را بلند و بلندتر روی زمین نقاشی کرده بود. به ساختمان روبروی کافه که روزی کاخ آرزوهایش بود نگاه می‌کرد. به شراکتی فکر می‌کرد که قرار بود او را صاحب شرکتی بزرگ کند. به آرزوهایی که در آن شرکت و در آن ساختمان ساخته بود. رهگذری که از کنار پنجره گذشت برایش صورت آشنایی داشت. نه،او نمی‌توانست کتایون باشد. کتایون حالا احتمالا در سیدنی یا ملبورن مشغول عیش با سرمایه سمیرا بود. گذشتِ سال‌های عمرش را می‌دید که با عجله و بی‌وقفه گذشته بود ، ولی از قطار آرزوهایش جا مانده بود. بحران چهل سالگی رهایش نمی‌کرد. بیست سالِ گذشته ، در آرزوی رسیدن به اوج در صنعت مد ، گذشته بود و او حالا در آستانه چهل و یک سالگی یک طراح حرفه‌ای اما گمنام بود که گاهی برای مجله‌ای می‌نوشت و گاهی برای شرکتی که شرکت خودش نبود طرحی می‌زد. این آن وضعیتی نبود که به خاطرش قید تشکیل خانواده را زده بود. اگر کتایون نارفیقی نکرده بود حتماً امروز صاحب شرکتی فرامرزی بودند و در تردد بین کشورهای غول صنعت مد و لباس! اگر دنیا ایده آل‌های سمیرا را در نظر گرفته بود حالا عکس او و مصاحبه‌هایش در مجلات مشهور چه و چه ثبت شده بود. چطور می‌توانست به شروعی دوباره فکر کند ؟ نتیجه ی بیست سال زحمتش مثل بخار ناپدید شده بود. دیگر دخلش کفاف خرج روزانه‌اش را هم نمی‌داد. هرچند پدر نمی‌گذاشت کم و کسری داشته باشد و حتی هیچ وقت او را به خاطر سرمایه ای که با اعتماد بیجا از خانواده سوزانده بود سرزنش نکرد. اما سمیرا سرافکنده و شرمنده بود. غصه ورشکستگی وقتی کنار غم فقدان عزیزی باشد دیگر قابل وصف نیست. مرگ ناگهانی زینب ، دوست و خواهر عزیزش و دیدن گرفتاری‌های خانواده او تحمل شرایط را برایش دشوارتر کرده بود.

پدر ، مادر و دودختر کوچک مثل زنجیر ، متصل به هم از عرض خیابان گذشتند. یادش به تسبیح خانواده‌ای افتاد که نخش پاره شده بود. اگر او به جای زینب مرده بود ، چه تغییری در این دنیا اتفاق می‌افتاد ؟ فقدان او زندگی چه کسانی را تحت تاثیر قرار می‌داد ؟

فنجان قهوه سرد را به لب نزدیک کرد. تلخ و سرد مثل احوالش.

مرد جوانی پشت میز کناری نشسته بود ، دسته گل رز کوچکی روی میز گذاشته بود و از قامتش انتظار می‌بارید. چقدر به چشمش شبیه مهدی ناجی می‌آمد. یادش به روزهایی افتاد که مسیر رفت و آمدش در محوطه دانشگاه را تغییر می‌داد تا ناجی را نبیند و مجبور نباشد اصرارهایش را بشنود و باز جواب منفی را تکرار کند. تلخی شیرینی ای که مهدی ناجی به مناسبت ازدواجش تعارف کرده بود را در دهانش حس کرد. آن روز دلش ریخته بود که: "مبادا اشتباه کرده باشم؟" و به خودش دلگرمی داده بود که:" فرصت ازدواج ندارم ، آینده منتظر من است". و باز هم زینب. زینب و خاطرات او که مثل سنگهای بستر رودخانه بودند. افکار و خاطرات سیال از ذهنش عبور می‌کردند اما او بود. ثابت، ساکن. با همان لبخندهای نمکی اما...

اما چشمهایش نگران بودند . نگران بچه‌ها. بچه‌هایی که پیش ترها سمیرا از دیدنشان حفره‌ای در قلبش حس می‌کرد. مهر مادریش از دیدن احساسات مادر و فرزندی آنها می‌جوشید. مهری که محبوبی نداشت.


قهوه دومی که ازپیشخدمت خواسته بود را در دست گرفت. داغ ، خوشبو ، مطبوع.

کودک رهگذری سعی می‌کرد دستش را از دست پدر بیرون بکشد تا خودش را به توپ‌های رنگی دست فروش برساند. چقدر پسرک را شبیه علیرضا می‌دید. علیرضایی که افسرده و گوشه گیر شده بود بعد از مرگ مادر.

ساعت روی مچش را نگاه کرد. ساعت خواب مانده بود. سرش را گرداند ، ساعت روی پیشخوان چیزی نمانده بود به شش برسد. سی دقیقه وقت داشت. می‌توانست برگردد. برگردد و حرف‌هایی را که معصومه ، خواهر زینب در آن روز بارانی وقتی که سمیرا ویلچرش را هل می‌داد گفته بود نادیده بگیرد. شاید او مرد این میدان نباشد.

حسام الدین را می‌شناخت. مردی که میتوانست آرزوی هر دختری باشد اما نه با چهار بچه قد و نیم قد.

آیا او می‌توانست از پس چالش‌های زندگی دو دختر نوجوان و نگهداری یک کودک نوپا بر بیاید؟ آیا پسر جوان حسام الدین او را به عنوان مادرخوانده می‌پذیرفت؟

به حکمت خدا فکر می‌کرد که لزوماً همیشه با مصلحت اندیشی‌های آدم‌ها جور در نمی‌آید. سمیرا مانده تنها و بدون آرزو ، زینب رفته با کوله باری از آرزو!

آرزوهای بر باد رفته‌اش رفته بودند به مصاف آینده‌ای که می‌رفت تا گره بخورد به آینده چهار بچه قد و نیم قد زینب.

نگاهش از پنجره گذشت و مردی را دید که چقدر شبیه حسام الدین کاشفی بود. مرد از پشت پنجره ی کافه دست بر سینه گذاشت و به او سلام کرد.

داستاننویسندگیداستان کوتاهنوشتهخانواده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید