فرزانه شعبانی
فرزانه شعبانی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

سوءتفاهم

نفس عمیقی کشید و با سرعت برگشت داخل راهرو ،به سمت اتاق آندیا رفت که فاصله چندانی با پذیرایی نداشت. روسری و چادر رنگی اش را از چمدان بیرون آورد. همینطور که جلوی آینه روسری را روی سرش مرتب می کرد به خودش لعنت می فرستاد که چرا آن همه کفش مردانه را داخل ایوان ندیده.

سمت پنجره برگشت پرده را کنار زد به کفش هایش نگاه کرد. آنها را درست کنار دو جفت کفش مردانه که یک جفتش به بزرگی یک جفت قایق پارویی بود پارک کرده بود! زیر لب گفت: کوری به خدا سمیرا!

به ظاهرش توی آینه نگاه کرد ، صندل جلو باز طلایی ، جوراب ضخیم مشکی ، چادر و روسری گلدار آبی! برای یک طراح لباس واقعاً تاسف آور بود.

چادر را روی سرش مرتب کرد و از اتاق خارج شد. داخل سالن هیاهوی باز کردن کادو ها بود ، تاخیر دو ساعته ی قطار مقصر بود هر چند با این وضع به نظرش بد هم نشد. اولین صندلی جلوی دستش را کمی جابجا کرد و روی آن نشست. سنگینی نگاه اطرافیان را حس می کرد. چشم در چشم که می شدند به نشانه احوالپرسی سری برایش تکان می دادند و جملاتی می شنید: بویرون! خوش گلیبسیز!

میان جمعیت غریب بود. انتظار یک دورهمی با حضور ده دوازده تا دختر جوان هم سن و سالش را داشت و با چیزی شبیه به مراسم حنابندان مواجه شده بود. بوی عطر و عرق فضا را پر کرده بود.

آندیا کادویی برداشت. کاغذی کاهی و زمخت که مخصوص طراحی بود دور کادو پیچیده شده بود. روی کاغذ طرح چهره دختری با چشمهای رنگی ، موهای کوتاه و لخت ، صورتی گرد ، گونه هایی برجسته و لب هایی باریک بود. همه افرادی که دور و بر آندیا بودند بی درنگ بعد از دیدن تصویر روی کادو به صورت آندیا نگاه کردند و او با لبخند به سمیرا.

کادو را باز کرد و مراقب بود کاغذ کادو آسیب نبیند. چسب ها را با احتیاط باز کرد و چشمش نوشته ای را خواند:" بیشعوری بس است" اثر خاویر کرمنت!

صدای خنده از اطراف آندیا بلند شد. خنده ی همان ها که تصویر روی کادو کنجکاوشان کرده بود داخلش را ببینند. نگاه آندیا از روی کتاب به صورت سمیرا برگشت لبخند روی لب هایش ماسیده بود.

سمیرا بین صدای خنده ها و حرف ها و پچ پچ ها بارها کلمه عاغیل سیزلیق را شنید اما منظورشان را نمیفهمید.

نمی دانست چه حرفی بین مهمانان دست به دست می شود هرچه بود جملات وزن داشت و توی سرش که می نشست تحمل سنگینیشان سخت بود.

موقع صرف عصرانه و کیک بود. چیزی راه گلویش را بسته بود که گرسنگی هم حریفش نمی شد. از آمدنش پشیمان بود. همینطور که چنگال به دست خامه های کیک را هم میزد دست دیگرش در حال زیر و رو کردن صفحه تلفن همراه برای رزرو بلیط اولین قطار تبریز تهران بود. مغزش هم درحال جور کردن بهانه.

به ساعت روی دیوار نگاهی کرد و چرتکه ای انداخت . بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت . مادر آندیا را دید ، عذرخواهی از تاخیر و تعجیل را با تشکر از حسن پذیرایی در هم آمیخت و تحویل مادر داد. او هم به فارسی و آذری تعارف کرد و تشکر و اشاره کرد آندیا را خبر کنند تا دوستش از قطار جا نماند.

داستان کوتاهداستانکداستانروایت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید