فرزانه شعبانی
فرزانه شعبانی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

متهم

رفتم از سمت کمک راننده سوار شوم. درها را قفل کرده بود. دستگیره را کشیدم. نگاهم می‌کرد. صبر کردم در را باز کند اما انگار اصلا اینجا نبود ، هیچ عکس العملی نشان نمی داد. با نوک انگشتهام به شیشه زدم ، طوری یکه خورد که شانه هایش تکان خوردند. قفل در را باز کرد ، سوار شدم.

قیافه اش شبیه بچه گنجشک زیر باران مانده بود. ترسیده و وحشت زده.

بی اینکه حرفی بزند با چشمهای گرد سیاهش که انگار باز تر از حد معمول بود نگاهم میکرد. از این حجم ترس خنده‌ام گرفته بود ، خودم را از تک و تا نیانداختم ، ابروهام را در هم گره زدم و بدون اینکه حرفی بزنم ، با دست دستور حرکت دادم.

ماشین را روشن کرد ، کمربند را بست ، صندلی را کمی عقب برد و دوباره برگرداند سرجایش ، به حساب خودش صندلی را تنظیم کرد ، انگار نه انگار که تا پنج دقیقه پیش هم خودش پشت رول بوده!

ازپنج شش موردی که توی کتاب آموزش رانندگی یاد گرفته بود قبل از حرکت چک کند ، دو سه تایی را با دستپاچگی چک کرد و بسم اللهی گفت و دنده را جا زد.

دستش را ده و ده دقیقه روی فرمان گرفته بود! قشنگ معلوم بود جوهر گواهینامه اش هنوز خشک نشده.

طول مسیر را لام تا کام حرف نزدم. هرچه من کمتر حرف میزدم بیشتر میترسید. واقعیت دلم برایش می سوخت اما وحشتش آدم را وادار می کرد سر به سرش بگذارد!

تا جلوی کلانتری فقط با اشاره دست راهنمایی‌اش کردم. آنقدر آرام می رفت که اگر افسر راهنمایی بودم پیاده ها را به خاطر سبقت از راست جریمه می کردم!

حتم داشتم بچه هم هیچ عیبی نکرده ، مادرش میخواسته موضوع جنایی شود و خوراک دورهمی جلوی در مدرسه جور شود ، برود با مادرهای علاف دیگر گوشه خیابان بایستد به حرافی.

به سرباز جلوی در گفتم در بزرگ را باز کند. صدای نفس نفس زدنش را می‌شنیدم ، مطمئن بودم اگر دوروبرم ساکت بود صدای قلبش هم قابل شنیدن بود ، میخواستم دلداریش دهم و بگویم که هیچ مشکلی نیست و نگرانی ندارد اما دیدن ترسش برایم جالب بود. از ماشین که پیاده شدم گفتم این دختر تا بخواهد برسد داخل ساختمان عزرائیل قبضش را صادر می‌کند ، سرم را خم کردم داخل ماشین و گفتم اگر می‌خواهد بزرگترش را خبر کند. با خودم گفتم این که توی ماشین خودش این جور به خودش ترسیده بیاید داخل کلانتری یک دعوایی هم ببیند افقی خواهد شد. از من که بر نمی آید ، دست کم پدری ، بزرگتری بیاید جمع و جورش کند طفل معصوم را.

پنج شش باری کیفش را روی صندلی خالی کرد و باز جمع کرد. دنبال تلفنش میگشت که روی داشبورد بود! دیدم فایده ندارد این بشر تا شب میخواهد لای کاغذ و کتاب و دفتر و رژلب و آینه دنبال آن زبان بسته بگردد. با نوک انگشت به شیشه زدم. دوباره یکه خورد ، انگار اولین بار است مرا می بیند با آن تیله های مشکی نگاهم کرد ، اشاره کردم به موبایل. برش داشت و تلفنی زد و پیاده شد و دنبالم آمد. انگار عهد کرده بودم لام تا کام حرف نزنم ، دست خودم نبود ، واکنش هایش از سر ترس باعث رفتارهای مزخرفم می شد . دیگر به آخر بازی رسیده بودم و ماموریتم تمام شده بود. گنجشک کوچولوی مجرم را که احتمالاً با سرعتی حدود چند ده متر بر ساعت زده بود به یک پسر بچه بازیگوش و بعد فردین بازی اش گل کرده بود و مادر و بچه را رسانده بود بیمارستان دستگیر کرده بودم. چرا ؟ چون صحنه تصادف به هم خورده بود!

صحنه تصادف به هم خورده بود و باید دخترک را می‌آوردم کلانتری در ردیف دزد و قاتل و زورگیرتا با پرونده اش بفرستندش دادسرا!

روایت داستانیداستانقصهمتن روایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید