فرزانه شعبانی
فرزانه شعبانی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

همسایه نزدیک بهتر از برادر دور!


با عجله پریدم توی دستشویی امیدوار بودم تو این دو دقیقه به سرشان نزند بیایند صندلی جلو .یک بار دیگر سعی کردم لحظه ای که قفل کودک را زدم به خاطر بیاورم تا خیالم راحت شود. به محض قفل کردن در دستشویی یادم افتاد قفل دستشویی خراب است.آهی از سر استیصال کشیدم.کلا فراموش کردم برای چه کاری با عجله برگشته بودم بالا!

سعی کردم قفل را باز کنم .تلاشم بی ثمر بود.نگران از بچه ها که داخل ماشین توی کوچه منتظرمند یا شاید هم آن قدری سرگرم یک خراب کاری دیگرند که اصلا حواسشان به دیر کردن من نیست.فکری بودم چطور خودم را از آنجا نجات دهم.داخل کمد و کشوی روشویی دنبال پیچ گوشتی یا چیزی شبیهش می گشتم شاید بتوانم قفل را باز کنم.آرزو میکردم شیطنت پسرها گل کرده باشد و ابزاری برای تعمیرکار بازی آورده باشند اینجا اما...

صدای خانم کمالی از هواکش به گوشم رسید. طبق معمول درحال جر و بحث و دعوا با دختر نوجوانش. در مغزم جرقه ای زد و بی درنگ شروع به فریاد زدن کردم:

خانم کمالی،شهین خانم،صدای منو میشنوید،من کمک لازم دارم.

خبری نشد.حتی صدای غرزدن خانم کمالی هم قطع شد.مطمئن بودم صدای من را شنیده اند.

دوباره فریاد زدم این بار همسایه طبقه بالا را مخاطب گرفتم.

خانم اسماعیلی.تو رو خدا کمکم کنید.کسی صدامو نمیشنوه.من صبح تا شب صدای حرف زدن شما رو میشنوم،چطور شما صدای فریاد منو نمیشنوید!

هر چه فریاد میزدم فایده نداشت.دلم شور میزد.بچه ها داخل ماشین بودند.هر لحظه ممکن بود هوس راه انداختن ماشین به سر پسرک های وروجکم بزند.تمام احتمالات وحشتناک از ذهنم میگذشت و کاری از دستم برنمی آمد.به قدری فریاد زده بودم که دیگر نفس نداشتم.چطور ممکن بود هیچ کس صدایم را نشنود.دیوانه وار به در میکوبیدم.

احساس کردم دیگر قدرت نفس کشیدن هم ندارم بیش از نیم ساعت گذشته و نمیدانم سه پسرک بازیگوش ممکن است چه بلایی سر خودشان آورده باشند.پیاده شدن از ماشین و گم شدن بدترین تصورم بود.هربار این خیال به سرم میزد سوزش عمیقی در سینه ام حس میکردم .

یادم به سعید افتاد و تمام کارهایی که پشت گوش میانداخت. یک ماه از خرابی قفل در میگذشت و شبی نبود که درست کردنش را یاداوری نکرده باشم و او به فردا موکول نکرده باشد .در دلم تقصیر را گردن او انداختم و زیرلب ناسزایش میگفتم.از فکرم عذاب وجدان گرفتم .با خودم گفتم رها کردن بچه ها در ماشین هم مقصرش اوست؟!مشت میکوبیدم به در.همسایه ها را صدا میزدم و در ذهنم یکی یکی لعنت حواله شان میکردم که چرا به داد من نمیرسند.

مشت زدن به در بی فایده بود اما انگار به قصد تنبیه خودم میزدم و هربار محکم تر از قبل.

دنبال مقصر میگشتم اما هیچ کس بیشتر از خودم شایسته شماتت نبود.

فکر بچه ها رهایم نمیکرد.آن موجودات کوچک امکان نداشت این همه مدت بدون مراقب باشند و خرابکاری به بار نیاورند.

ناامید روی زمین نشستم.صدای زبانه ی در واحد را شنیدم.قفل در دستشویی چرخید. در باز شد.آقا و خانم اسماعیلیِ طبقه سوم روبه رویم ایستاده بودند،خانم کمالی و دخترش وخانم غفاری طبقه پنجم هم جلوی در آپارتمان ایستاده بودند.

سرتا پا خیس از عرق بودم. پریدم لب پنجره،ماشین و بچه ها را که دیدم خیالم راحت شد.با همان تن صدایی که فریاد میزدم اما گرفته و بی رمق گفتم شما مسلمون نیستید؟!چطور ممکنه این همه وقت من فریاد بزنم و شما نشنیده باشید؟

خانم کمالی با عشوه ی همیشگی اش گفت :فکر کردیم دعوای خونوادگیه خانم کاوه جون.

سرم داغ شد .انگار مغزم آتش گرفته و دودش از گوشهایم بیرون میزد.توی دلم گفتم: نیست که ما هر روز خدا صدای دادو فریادمان بلند است!

به سمت در آپارتمان که میرفتم یاد پدربزرگ خدا بیامرزم افتادم.همیشه چیزی میگفت درباره همسایه نزدیک و برادرِدور! با خودم میگویم چه دل خوشی داشتی بابا حاجی ،خدا رحمتت کنه.


نوشتننویسندگیروایتداستانداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید