ویرگول
ورودثبت نام
یاسمین حسین زاده
یاسمین حسین زاده
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

آزادی تا ساعت هشت شب

ساعت هشت شب که می‌شد نُه، انگار خطایی بزرگ مرتکب می‌شدم. انگار در طول روز نمی‌شد خط قرمزها را رد کنم. هوا که تاریک می‌شد، متهم تمام کارهای کرده و نکرده‌ی دنیا، من بودم. یک « خجالت نمی‌کشی؟ » از بابا می‌شنیدم و فاصله‌ی بین در خانه تا اتاق، سرم را می‌انداختم پایین. به این فکر می‌کردم که اصلاً از چه چیزی باید خجالت بکشم؟ بغضم می‌گرفت. عینهو دخترهای خجالتی تا چند روز از اتاقم بیرون نمی‌آمدم. نمی‌خواستم با بابا چشم تو چشم شوم. هر اتفاقی که می‌افتاد، با ربط و یا بی ربط، اول از همه انگشت اتهام را می‌گرفتم سمت خودم. خودم را مقصر همه‌چیز می‌دانستم. مقصر تمام دلخوری‌هایی که بین مامان و بابا پیش می‌آمد و مقصر تمام صداهای بلندی که از آن خانه شنیده می‌شد و می‌پیچید توی راهروی ساختمان. از شب‌ها می‌ترسیدم. از تمام تاریکی‌های دنیا می‌ترسیدم. غلط کرده و نکرده را می‌گذاشتم برای روزها. برای هوای روشن. که همانی باشم که بابا می‌خواهد. حتی به ظاهر. اهمیتی نداشت برایم.

حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم من تمام سال‌های رفته‌ام، را زندگی نکرده‌ام. خواستم زندگی کنم، اما یاد نگرفتم. خواستم نترسم، اما نشد که با ترس‌هام بجنگم و روبه‌رو شوم. می‌گفتند « اوووووو….انقدر وقت داری... بزرگ میشی... شوهر می‌کنی... اون‌وقت با شوهرت همه‌جا می‌ری. » و من تمام این سالهایی که گذشت، فکر کردم بزرگ شدن یعنی ازدواج. که آزادی یعنی داشتن یک زندگی مشترک. یعنی دخترهایی که باید به یک مرد پناه ببرند. پدر یا همسر یا برادر. فرقی ندارد برایشان. اسارت که معنایش عوض نمی‌شود. ترس‌هایشان که کمتر نمی‌شوند. بیچاره‌هایی می‌شوند که در سی سالگی و یا چهل سالگی، از تمام تاریکی‌های دنیا وحشت دارند. در کوچه پس کوچه‌ها، هر یک قدم را که برمی‌دارند، پشتشان را می‌پایند. سرشان را هر چند لحظه می‌چرخانند. پا تند می‎‌کنند. از سایه‌های روی دیوار هم وحشت می‌کنند. کیفشان را می‌چسبانند به خودشان و بیزار می‌شوند از تمام جمع‌ها و دورهمی‌های بعد از غروب. رنگ آزادی برایشان عوض می‌شود. شکلش عوض می‌شود. توهم آزادی دارند، در اتاق، در خانه، توی محیط کار. از خودشان هم می‌ترسند. چه برسد به آدم‌های غریبه. شب‌ها به خانه که می‌رسند، می‌روند یک گوشه. پاهایشان را جمع می‌کنند توی شکمشان. انگار که کودکی باشند در رحم مادر. محتاج و وابسته. با آرزوی اینکه دوباره متولد شوند. از نو شروع کنند. اما این بار یاد بگیرند، که از هیچ چیزی نترسند.

#یاسمین_حسین_زاده

دلنوشتهنویسندگینویسندهتاریکیجستار
قبل از اینکه حقوق بین الملل بخوانم، یک نویسنده بودم. اما این را سال ها بعد فهمیدم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید