ویرگول
ورودثبت نام
تمنا
تمنا
خواندن ۲ دقیقه·۲۲ روز پیش

آواز تاریکی

پاتند کردم و به سمت کوچه پیچیدم. صدای رعد و برق هر لحظه بیشتر می شد و تنم را می لرزاند. دست یخ زده ام را بالا آوردم و با نفس کشیدنم سعی کردم دستم را گرم کنم. نگاهی به آسمان کردم. ابرهای سیاه روی ماه را پوشانده بودند و هوا را تاریک تر از همیشه کرده بودند. دست هایم را بهم گره زدم و دوباره قدم برداشتم.
با صدای ضعیفی ایستادم و نگاهی به اطراف کردم. چیزی جزء درخت ها و خانه های متروک دیده نمی شد .وقتی که چیزی ندیدم دوباره به سمت خانه ام حرکت کردم.
_«کمک»
صدای هر لحظه بیشتر بیشتر می شد. به سمت درخت ها قدم برداشتم و نگاهی به پشت درخت ها کردم.مرد جوانی زخمی پایین درخت ها افتاد بود.نفس عمیقی کشیدم و آرام به سمت مرد حرکت کردم.
_« کمکم کنه »
چشم هایم را به مرد دوختم ،به نظر مردی بیست و سی ساله می آمد.
_« کمکم کن»
آب دهنم را قورت دادم و مرد را بلند کردم. نگاهم که روی شکم اش افتاد متوجه جای چاقو شدم.
_« ت ..تو »
مرد چند سرفه ای کرد و گفت:« نامردا غافلگیرم کردن»
به سختی نفس را بیرون دادم. خواستم از جام بلند شوم که مرد دست هایم را گرفت.
_« من خلاف کارم نیسم »
او کمی خودش را جابه جا کرد.
_« من حساب دار یه شرکتم که تازگی ها متوجه شدم.. تو شرکت پول شویی داره میشه »
_« می خواه بگی..»
_« اونا این بلا رو سرم آوردن »
پوفی کشیدم و به اطراف نگاه کردم. نگاهم که به چشم های مشکی مرد افتاد ،آرام لب زدم:« ببخشید داداش »
سریعی از جام بلند شدم و به سمت خیابان پاتند کردم. به خیابان که رسیدم کمی ایستادم تا نفسم بالا بیاد.ماشین ها به سرعت از خیابان عبور می کردند و مغازه دار ها یکی یکی مغازه شان را می بستند تا باران بیشتر نشده به خانه هایشان بروند.
قیافه جوان زخمی جلوی چشمم آمد.
( حمید می خوای تنهاش بزاری... معلوم نیس اون کیه... اگه راست گفته باشه چی ؟)
نگاهی به کوچه انداختم.
( ولی اگه دروغ باشه... بالاخره یکی صداش می شنوه دیگه... )
با احساس خیس شدن از فکر بیرون آمدم.نگاهی به ماشین مشکی با عجله از کنارم رد شد ،کردم و زیر لب ناسزایی گفتم.
آرام به سمت کیوسک تلفن حرکت کردم و در زرد رنگ اش را باز کردم.نفس عمیقی کشیدم و انگشت ام را روی شماره ها به حرکت آوردم.

داستانکشبمردباران
کمی نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید