امروز روز شادی برای دختر کوچولویی به نام خورشید بود، چون قرار بود برای اولین بار به مدرسه بره!
خورشید خانم از خواب بیدار شد، صورتش رو شست و با ذوق گفت:
– سلام مامان! سلام بابا!
بابا لبخند زد و گفت:
بهبه! سلام به دختر قشنگم! بیا صبحونه بخور بابایی 🍯
– چشم بابا!
خورشید صبحونهاش رو خورد و بعد رفت توی اتاق، منتظر موند تا مامان بیاد لباسهاش رو براش بپوشه.
– مامان! مامان جون! بیا باید آماده شم!
مامان با لبخند گفت:
دخترم، تو دیگه بزرگ شدی. باید خودت لباست رو بپوشی!
– نه! بلد نیستم! 😣
مامان موهای دخترش رو ناز کرد و گفت:
ببین عزیزم، تلاشت رو بکن، تو میتونی 🌸
– نه مامان، نمیتونم، کمکم کن!
مامان گفت:
ببین دخترم، اگه یه روز من خونهی خاله باشم و تو تنها باشی، کی باید کمکت کنه لباس بپوشی؟ باید یاد بگیری که اگر کاری رو بلد نبودی، خودت امتحان کنی و یاد بگیری 💖
– آخه مامان من کوچولوام… ولی تو همیشه هستی که!
معلومه که هستم، ولی دلم میخواد خودت هم تلاش کنی، عسلم 🌼
خورشید سرش رو تکون داد و شروع کرد به پوشیدن مانتوی مدرسهاش.
دفعهی اول دکمهها رو اشتباه بست، دفعهی دوم یکی از دکمهها جا موند،
ولی دفعهی سوم... همه رو درست بست! 🎉
– مامان! مامان! تونستممم! من بزرگ شدممم! 😍
آفرین دخترکم! وای کارت عالیه! 🌷
از اون روز به بعد، خورشید یاد گرفت که اگه کاری رو بلد نیست، باید نگاه کنه، یاد بگیره و با تلاش موفق بشه 🌞
---
✨ بله قشنگای خاله، اگه کاری رو بلد نبودین، از بزرگترا کمک بگیرین،
ولی بعدش تلاش کنین خودتون انجامش بدین —
اینجوری روزبهروز موفقتر میشین! 💫
🌙 شببهخیر کوچولوها، امیدوارم مسواک زدین و هیولاهای کوچولوی دهنتون رو فراری دادین! 🪥👾