ویرگول
ورودثبت نام
Nikan
Nikanنویسنده ای کوچک
Nikan
Nikan
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

خورشید کوچولو

امروز روز شادی برای دختر کوچولویی به نام خورشید بود، چون قرار بود برای اولین بار به مدرسه بره!

خورشید خانم از خواب بیدار شد، صورتش رو شست و با ذوق گفت:

– سلام مامان! سلام بابا!

بابا لبخند زد و گفت:

به‌به! سلام به دختر قشنگم! بیا صبحونه بخور بابایی 🍯

– چشم بابا!

خورشید صبحونه‌اش رو خورد و بعد رفت توی اتاق، منتظر موند تا مامان بیاد لباس‌هاش رو براش بپوشه.

– مامان! مامان جون! بیا باید آماده شم!

مامان با لبخند گفت:

دخترم، تو دیگه بزرگ شدی. باید خودت لباست رو بپوشی!

– نه! بلد نیستم! 😣

مامان موهای دخترش رو ناز کرد و گفت:

ببین عزیزم، تلاشت رو بکن، تو می‌تونی 🌸

– نه مامان، نمی‌تونم، کمکم کن!

مامان گفت:

ببین دخترم، اگه یه روز من خونه‌ی خاله باشم و تو تنها باشی، کی باید کمکت کنه لباس بپوشی؟ باید یاد بگیری که اگر کاری رو بلد نبودی، خودت امتحان کنی و یاد بگیری 💖

– آخه مامان من کوچولوام… ولی تو همیشه هستی که!

معلومه که هستم، ولی دلم می‌خواد خودت هم تلاش کنی، عسلم 🌼

خورشید سرش رو تکون داد و شروع کرد به پوشیدن مانتوی مدرسه‌اش.

دفعه‌ی اول دکمه‌ها رو اشتباه بست، دفعه‌ی دوم یکی از دکمه‌ها جا موند،

ولی دفعه‌ی سوم... همه رو درست بست! 🎉

– مامان! مامان! تونستممم! من بزرگ شدممم! 😍

آفرین دخترکم! وای کارت عالیه! 🌷

از اون روز به بعد، خورشید یاد گرفت که اگه کاری رو بلد نیست، باید نگاه کنه، یاد بگیره و با تلاش موفق بشه 🌞

---

✨ بله قشنگای خاله، اگه کاری رو بلد نبودین، از بزرگترا کمک بگیرین،

ولی بعدش تلاش کنین خودتون انجامش بدین —

اینجوری روزبه‌روز موفق‌تر می‌شین! 💫

🌙 شب‌به‌خیر کوچولوها، امیدوارم مسواک زدین و هیولاهای کوچولوی دهنتون رو فراری دادین! 🪥👾

خورشیدداستان کودکانهداستانشبانه
۱
۰
Nikan
Nikan
نویسنده ای کوچک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید