
امروز پاشدم دیدم همه خوابن. بی سر و صدا رفتم طبقه پایین که زیر کتری رو روشن کنم و شاید یه آبی به سر و صورتم بزنم. پنجرهی راه پله یکم اعوجاج داشت و ازبیرون روغنی شده بود. درست یه هفته بعد از یه برف سنگین بود و چون هوا هنوز هم همونجوری سرد بود، خیابونا و کوچه ها بدجور یخ زده بودند. در حیاط رو باز کردم، به بیرون سرکی کشیدم و سریع در رو بستم. صدای لولای زنگزده شده بود نالهی کسی که از دور صدام میزد. چای رو دم کشیده دم نکشیده ریختم و نشستم پشت میز چوبی کنار حال. کمی هم بربری از قبل مونده بود که اونم شد چند تا لقمه نون و پنیر. روزا در کوتاهترین حد ممکن خودشون بودن و امروز باید همگی میرفتیم به روستای بالادست برای تشییع جنازه مرحوم. پریروز یهو سکته کرده بود. با رفتن تا اونجا مسالهای نداشتم. نزدیک بود. فقط نگران شیب مسیر و یکی دوتا پیچ ناجورش بودم. یک ساعت گذشت. دیگه وقتش شده بود. از پایین چند تا داد زدم که آهای بیدار شید. هنوز روز نشده داره شب میشه. باید تا ظهر برسیم قبرستون. پاشید دیگه. یکم گذشت و هیچ صدایی نیومد. دوباره داد زدم و دوباره کسی چیزی نگفت. رفتم بالا و سعی کردم بیدارشون کنم. هیچکی بیدار نشد. هر چی تکونشون میدادم، هیچکی تکون نمیخورد. دستام سرد شد و ترسیدم. با لباس خونه رفتم توی یخبندون، بیرون، دنبال کمک. سطح برفیِ سفت زیر پاهام مثل شیشه خرد میشد. در خونه همسایهها باز بود. ترسیدم. هر چی درها رو زدم هیچکی جواب نداد. با احتیاط وارد خونه ها میشدم، یکی یکی. همه بودن ولی خواب بودن. هی تکونشون میدادم و اونها بیدار نمیشدن. وحشت کردم، آب دهنم خشک شد و مثل دیوونه ها از این خونه به اون خونه سرگردون و حیرون بودم. از دور میدیدم، سگ سیاهی وسط جاده نشسته بود. نگاهم میکرد، بدون حرکت، با اون چشمهای زردِ مبهم.
اولش محل ندادم. ولی یکم بعد رفتم سمتش. وقتی نزدیک شدم، دیدم اونم خوابیده. نشسته ولی خوابیده بود، با چشمای باز. روی پلکهاش هم قندیل بسته بودن. حیرون شده بودم و مدام قدم میزدم. از نگرانی و اضطراب به یخهای روی زمین توجهی نداشتم و چند باری بدجور خوردم زمین. امروز، بدترین روز زندگیم بود. انگار قبرستون رو اورده بودن اینجا. نیازی نبود که دیگه بریم ده بالایی. باید منم میخوابیدم هر چه زودتر تا این روز کوتاه تموم شه.